و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه
ای مادر آیینه های پاک؛

    روشن ترین تبسم نور خدا سلام!

ای کوثر کبود خدا با سه آیه آه

ازما به زخم های کبود شما سلام!

حزن غریب پنجره ها درغروب نور

ای خواهش همیشه ی آیینه ها سلام!

ای ماه سرخ گمشده در ناکجای خاک

بر ردپای نور تو در ناکجا سلام!

غمگین ترین پرنده ی سیاره ی بقیع

بال و پرشکسته ی روح تو را سلام!

ای بادبان دلشده ی لاله های سرخ

ای وارث حماسه ی کربلا سلام!

ای برتر از فرشته، شبیه خود خدا

از ما به روح سبز شما تا خدا سلام.....

۰۶ خرداد ۸۸ ، ۰۲:۳۴
فــ . الف
می گویند می آیی

                       به اقتداری مثل اراده ی حسین(ع)

                      وبه زیبایی نگاه فاطمه(س)

                       می گویند آمدنت پیدا نیست...

  اما هستی...!

                      این را از سکوت لحظه های بغض آلود غروب جمعه ها فهمیده ام.......

                                                                      ای پدرصالحمان....

                                                                             کمکمان کن...بخشیده شویم...

۰۲ دی ۸۷ ، ۰۲:۳۲
فــ . الف
پرچم، پیشونی بند، انگشتر، چفیه، بی سیم روی کولش! خیلی بانمک شده بود. گفتم:چیه خودتو مثل

علم درست کردی؟ می دادی پشت لباست هم بنویسن!

برگشت و پشت لباسش را نشون داد : ((جگر شیر نداری سفر عشق مرو!))

گفتم به هر حال اصرار بی خود نکن! بی سیم چی لازم دارم ولی تو را نمی برم! هم سنت کمه  هم

برادرت شهید شده !

ازمن حساب می برد یه جورایی هم می ترسید! دستش را روی کاپوت تویوتا گذاشت وگفت: باشه!

نمیام. ولی فردای قیامت جواب فاطمه زهرا را می تونی بدی؟

گفتم: برو سوار شو...

-گفتم: بی سیم چی؟؟؟

بچه ها گفتند: نیست! نمیدونیم کجاست!

به شوخی گفتم: نگفتم بچه است!گم میشه! حالا باید کلی بگردیم تا پیداش کنیم!

بعد عملیات داشتیم شهدا را جمع آوری می کردیم بعضی ها فقط یه گلوله یا ترکش ریز خورده بودن!

اما یکی بود که ترکش سرشو کامل برده بود... برش گردوندم پشت لباسش نوشته بود:

                                   ((جگر شیر نداری سفر عشق مرو!))

۰۲ آبان ۸۷ ، ۰۲:۳۱
فــ . الف
طی شد این عمرتو دانی به چه سان؟

پوچ وبس تند چنان باد وزان

همه تقصیر من است اینکه خود می دانم

که نکردم فکری که تعمق ننمودم روزی،ساعتی یا آنی…

که چه سان می گذرد عمر گران!

کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک وبد ومرگ وحیات

همه گفتند:کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان

که پس ازاین دگرش فرصت خندیدن نیست:((بایدش نالیدن))

من نپرسیدم هیچ که پس از این زچهرو بایدم نالیدن؟

پس از این چند صباح به کجا باید رفت؟

با کدامین توشه به سفر باید رفت؟

....نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک وبد ومرگ وحیات

بعدازآن باز نفهمیدم به چه سان عمر گذشت

لیک گفتند همه که جوان است هنوز! بگذارید جوانی بکند! بهره از عمر برد...کامروایی بکند!

بگذارید که خوش باشد ومست

بعد از این باز ورا عمری هست

یک نفر بانگ برآورد:از هم اکنون باید فکر فردا بکند!

دیگری آوا داد:که چو فردا بشود فکر فردا بکند!

سومی گفت: همان گونه که دیروزش رفت بگذرد امروزش همچنین فردایش...

با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان جوانی بگذشت

آن همه قدرت ونیروی عظیم به چه ره مصرف گشت!

نه تفکر نه تعمق نه اندیشه دمی!

عمر بگذشت به بی حاصلی وبی خبری

چه توانی که زکف دادم مفت

من نفهمیدم وکس نیز مرا هیچ نگفت...

قدرت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد!

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات!

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم...

حال می فهمم هدف از زیستن این است رفیق!

من شدم خلق که با عزمی جزم، با دلی مهدی بزم

پای ازبند هواها گسلم، پای در راه حقایق بنهم...

فارغ از شهوت و آز و حسرت و کینه و بخل

مملو از عشق و جوانمردی و زهد، در ره کشف حقایق کوشم!

شربت جرات و امید وشهادت نوشم!

زره جنگ برای بد وناحق پوشم!

شمع راه دگران گردم وبا شعله ی خویش

ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم...

...من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم!

نه چنین زائد و بی جنب وخروش؛ عمر بر باد به حسرت خاموش...

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش می فهمم!

حال می پندارم کاین چند روز از عمرم به چه ترتیب گذشت:

کودکی بی حاصل، نو جوانی باطل، وقت پیری غافل...

به زبانی دیگر:

                    کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت؛ در کهولت حسرت...

              

۰۲ مهر ۸۷ ، ۰۲:۲۷
فــ . الف
گفتم: درگروه خودتان چه کاره ای؟

گفت: دروازه بان دلم!

گفتم: این هم شد کار؟ برو تو خط حمله.

گفت: فکرم از دروازه مطمئن نیست. دلم یک دروازه است. اگه کنترل نکنم می بینی پی درپی گل می خورم.

گفتم: مثلا چه گلی؟

گفت: گل گناه، گل هوس، گل غرور، گل دوستیهای حساب نشده، گل غفلت ازآینده وآخرت!

گفتم: چطوره جمع شیم و با تیم  ابلیس مسابقه بدیم!

گفت: به شرط اینکه خودم دروازه بان باشم چون می دونم که از چه زاویه ای توپ گناه را به طرف دروازه ی دلها شوت می کنند!

گفتم: قبول ولی این تجربه را ازکجا کسب کردی؟

گفت: زاویه ی حمله ی ابلیس ((غفلت)) است و ((غرور)) وقتی چراغ ((یاد)) خاموش میشه غرور به دشمن (گرا) می ده، اون وقت گل گناه دروازه ی دل را می گشاید، شیطان حریف قدری است نمیشه اونو دست کم گرفت!

گفتم: دیگه کدام زاویه را باید مراقب بود؟

گفت:    خواهی نخوری زتیم ابلیس شکست

            باید به دفاع از دل ودیده نشست

           چون شوت شود به سوی دل توپ گناه

           دروازه ی دل به روی آن باید بست!

گفتم: دروازه بانی هم عجب لذتی داره!

گفت: به شرط این که گل نخوری وحمله ی شیطان را دفع کنی. ((جهاد بانفس)) به همین جهت بالاترین

مبارزه هاست...!

التماس دعا

               

۱۰ شهریور ۸۷ ، ۰۲:۲۴
فــ . الف
گاهی حتی اگر بخواهیم چشمهایمان را از وجودمان پاک کنیم تا حقیقت را نبینیم نمی شود...لحظه

های بی کسی آنقدرداد می زنند تا گوشت هم از صدای زندگی خسته شود؛ خیلی تلاش می کنیم تا با

بی اعتنایی چهره ی حقیقت را بپوشانیم اما دریغ که حقیقت سمج تر از نفسهای نا متناهی من و

توست...حقیقت همیشه وجود دارد ونگاه سردش تا ابد روی تپش ثانیه ها باقی ست...درست به تلخی

وجود من وتو...وبه بی وفایی نغمه های دیرین...

حقیقت این است که رنگ تنهایی تا آخرین نفس های آسمان روی چهره ی باد پاشیده شده وهرکجا که

قلبی بی یار مانده باشد طوفانی می شود.

حقیقت این است که جاده هیچ گاه پایان نمی پذیرد وتا چشم کار می کندنردبان غم بالا می رود واین

دست های توست که برای چیدنشان باید داوطلب شوند...

دستانت را ببین! چقدر میان خطوط سردرگمشان خاطره دفن است؟ چقدر جای دست دادن با دیگران به

یادت مانده است؟ چند تا بوسه ی محبت از دستان عشق سرقت کرده اند؟ چقدر و تا چند وقت وچرا با

لمس گونه هایت خیس دلتنگی شده اند؟

حقیقت این است که من و تو وجود داریم حتی اگر حکایت یک زنگ تفریح باشیم...!

حقیقت این است که فرشته ها برای من و تو سجده کرده اند وحال آنقدرتلخ شده ایم که شور و هیجان

مناجات یادمان رفته... هنوز یادت هست؟ بزرگترین خیال زندگیت راچه کسی به حقیقت پیوند زد؟

شاید من...شاید تو...هنوز باشیم! نگاهی به آینه بیفکن اگر هنوزبودی نامت را حقیقت بگذار وتبسم

کن... شاید تو مقرب ترین و زیباترین حقیقت آسمان شوی...

ترانه ی عاشقانه ات حقیقت...

التماس دعا

۰۲ شهریور ۸۷ ، ۰۲:۲۳
فــ . الف
باران رحمت الهی می بارد..

 من و تو چه ظرفی در دست گرفته ایم...؟

۰۸ مرداد ۸۷ ، ۰۲:۱۹
فــ . الف
چقدر دلتنگم

همیشه انگارها تکرار می شود

 درست مثل روزهای ساده ی ابری

 درست مثل رنگ افق های دور ازچشم که در دو گوی نگاه سحر پیدا بود

 و من آن صبح کنار پنجره آسمان می نوشیدم

 چه طعم خوبی داشت !

تلخ بود اما کنار جرعه های آن احساس می رویید.

 وسایه های خیال روی پرده ی رویا طرح می انداخت چه طرح های قشنگی !

غم ناک بود اما از خطوط در همش یک دنیا نور می تابید.

 آن روز کنار دار قالی همسایه نارون هم سبز شد

و بیدهای مجنون سرود وصال برای لیلی شان می خواندند.

 و حال به یاد آن روز چقدر دلتنگم

 چقدر رنگ نگاه ابرها فرق دارد! چرا نمی بارند؟

 مگر نمی دانند امروز صبح خورشید به میهمانی ماه دعوت شد

 و سبزه های دشت همان لحظه به شوق دیدن اولین دانه ی باران خندیدند!

چه خنده ی شیرینی ! انگار آسمان هم می خندید

کنار لحظه های سبز درختان کنار رودهای تشنه ی باران

 کنار عشق کنار رویاهای دور از دست

و یک باره تمام فضا از صدای خنده باران به انتها رسید...

 چه لحظه ی قشنگی بود !

وقتی ابرها به جای گریستن لبخند می زدند و از چشمانشان اشک می بارید

 و جاده های بی بازگشت پس از فتح اولین غرور به دست عشق به باران پیوستند...

 چه پیوند زیبایی !

ای کاش همیشه زندگی مثل این خواب پشت پنجره شیرین بود...

 چقدر دلتنگم...

۰۵ تیر ۸۷ ، ۰۲:۱۶
فــ . الف
رفت، اونم چه رفتنی!

اصلا این پسر همیشه سلیقه اش یک بود،حرف نداشت،

همیشه یه سروگردن از این واون  بالاتر بود!

روحش شاد

 بفرما...رسیدیم

اینم ((قطعه ی شهدای گمنام))

بگرد، ببین کدوم قبر ازهمه خوشگل تره.

 نشانی ات را گم کردم

ازمادرت پرسیدم

گفت: قطعه ۶۲ ردیف اول

آمدم

ویادم آمد می گفتی

قطعه همان غزل است

اگر سر نداشته باشد.

تو هم غزل بودی

قطعه قطعه

..... ...... .....

۰۲ تیر ۸۷ ، ۰۲:۱۳
فــ . الف
امام علی علیه السلام درباره ی قلب فرموده اند:

بر رگی از رگهای انسان پاره گوشتی آویخته است که شگفت ترین عضو به حساب می آید و

آن "قلب" است که برایش اوصاف پسندیده و ناپسند بسیاری وجود دارد:

 اگر طمع در آن به جوش آید، حرص تباهش می سازد.

اگر نومیدی به آن دست یابد، حسرت و اندوه می کشدش.

اگر ترس ناگهانی آن را فرا بگیرد، دوری جستن از کار مشغولش سازد.

اگربه او مصیبت و اندوه روی آورد، بی تابی رسوایش سازد.

اگر مالی و ثروتی بیابد، توانگری یاغیش گرداند.

اگر بی چیزی آن را بیازارد، بلا و سختی گرفتارش کند.

اگر گرسنگی بر آن غلبه کند، ناتوانی از پای درآوردش.

پس هر کثرت از حد آن را زیان رساند و هرفزون از حد آن راتباه گرداند.

بنابراین هرکه اعتدال و میانه روی را ازدست ندهد و به حکمت رفتارکند، سود دنیا وآخرت

راکسب کند..

۱۳ خرداد ۸۷ ، ۰۲:۰۸
فــ . الف