و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

آسمان گم شد و نگاهت ماند ...

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۲۰ ب.ظ

جیران ، هفته ای یکی دوبار ، نوبت شیفتش در کوچه ما می شد، غیر از ما و خانه ی روبه رویی که آدم های پولداری بودند ، باقی یا محلش نمی گذاشتند یا بچه هایشان آزارش می دادند ، من هم اوایل از همه چیزش ، حتا دمپایی پلاستیکی های سبز جلوبسته اش، می ترسیدم، تا پدربزرگ حالیم کرد که موجود قابل ترحمی ست و نباید از در خانه راندش . کم کم به بودنش عادت کردم ، منتظر می شدم سر و کله اش پیدا شود و بیاید اول زنگ مان را چندبار بزند ، بعد هی با مشت بکوبد بر در و انقدر این فریضه را تکرار کند تا در باز شود . 

جیران کر و لال بود ، منظورش را با اشاره و صداهای نامفهوم می رساند، معمولا هم چیزی غیر از پول خرد قبول نمی کرد ، تا اینکه با هم دوست شدیم . هر وقت سر ظهر می رسید ، اصرارش می کردم که بنشیند دم در و برایش یک بشقاب غذا می آوردم و آب و بعد هم خودش تقاضای چای می کرد . نمی دانم از تماشای جزء به جزء کارهایش چه لذتی می بردم اما غذایش هم که تمام می شد و می رفت باز از پنجره یا لای در می پاییدمش . سنش بالای چهل سال می خورد ، شاید هم به خاطر سختی های زندگی یا شیرین عقلی که می گفتند دارد و من هیچ وقت نتوانستم در او کشف کنم ، شکسته تر نشان می داد . یک چادر رنگی کهنه هم می پیچید دور کمرش و کشان کشان راه می رفت ، حتا قیافه ی کاسه ای که دستش می گرفت هم یادم مانده . پدربزرگ می گفت هیچ وقت ازدواج نکرده و با برادرش زندگی می کند و هر از گاهی که می آید توی شهر ، این طرف ها هم پیدایش میشود. اما من نمی توانستم زندگی جیران را جایی دیگر تصور کنم . انگار که هربار سر یک وقت معین خلق می شد و زندگی می کرد ، باز پایش را که از کوچه مان بیرون می گذاشت ناپدید می شد و می رفت یک جای ماورایی و من تا آمدن دوباره اش در مرزی بین خیال و وهم ، به حرکاتش فکر می کردم ..

بعدها که از آن خانه رفتیم دیگر هیچ وقت ندیدمش . اما صدای جیرینگ جیرینگ سکه هایش توی گوشم ماند . صدای داد و بیدادهایش پشت در خانه هایی که جوابش را نمی دادند، صدای کشیده شدن دمپایی هایش روی زمین و صورت گردش که وقتی خیره اش می شدم لبخندم می زد ...

زمستان، امسال قوی تر شده.. هم سرمایش زیاد است هم برفی که بر سر بیشتر شهرهای کشور فرو می ریزد. نگران جیران شده ام ، توی این سرما و برف زیاد که حتما کوچه ی قدیمی مان را پر کرده ، چطور می خواهد سر کند؟ وقتی دمپایی های جلو بسته اش خیس شوند انگشت هایش به حتم یخ می زنند و کاش کسی پیدا شود که دوباره چای گرم دستش بدهد . پدربزرگ می گفت خیلی سال می شود که جیران مرده .. بیشتر که فکر می کنم ، همان موقعی این را گفت که ما از آن خانه رفته بودیم و من دلم نخواست باور کنم ، بعد از آن توی ذهنم بچه هایی که هیچ وقت نداشت گذاشته بودندش آسایشگاه سالمندان و بالاخره بازنشست شده بود .

حالا در فاصله ی بیشتر از 500 کیلومتری ِ جایی که او بود ، توی کوچه مان که برف ، رابطه اش را با زمین سردتر کرده، از پنجره ی طبقه ی پنجم ، جیران را می بینم که نشسته روبه روی خانه مان و با دندان هایی که جایشان توی دهانش خالیست  ، یک لبخند پیر ، تحویلم می دهد .. همان لبخند قدیمی ، همان سکه های ده تومانی ، توی کاسه ای که شاید از اول هم نداشت و من خیال می کردم که دستش می گرفته...

 ___________________________________________________________

پ.ن) برف ، پشت برف می آید ، کوچه ها تشدید تنهایی ست ....      سیدعلی میرافضلی

 

                                                     

                                                                      عکس را، بی ربط به متن گرفته ام

۹۲/۱۱/۱۵
فــ . الف

توهم

نظرات  (۲۷)

شاید عکس لبخند جیران باشه...!
کسی چه می داند.
پاسخ:
شاید :)
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۱۱ باران نم نم...
چقدر قشنگ توصیف کردید درد امثال جبرانها رو...
منم وقتی صبح بلند شدم و میزان برف رو دیدم،یهو دلم برای اونهایی که امثال جبران هستند گرفت...
اما،وقتی یادم افتاد اونها هم بنده ی همین خدا هستن و خالق هیچ وقت مخلوقش رو فراموش نمی کنه...یکمی آروم شدم!!!
زشتی هایی که جوامع امروزی باهاشون دست و پنجه نرم می کنند،اگر نباشه...زیبایی مدینه ی فاضله ی حضرت به چشم نمیاد...
اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ:
ممنون .
خدای همه ...
گاهی هم خودمون اون زشتی ها میشیم ...
سلام
این داستان واقعی بود
یعنی برای خود شما اتفاق افتاده ؟
پاسخ:
سلام . بله . عجیب به نظر می رسه آیا ؟
در واقع عالی بود .. عالی.
یه ترس مبهمی توی دلم نشست! تیکه ی آخرش تیر خلاص بود..
پاسخ:
لطف فرمودید .
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۸ امیر طالبی برمی
سلام و درود خدا
ممنون از وقتی که میگذارید.
زیباست
پاسخ:
سلام.
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۵۵ یک بنده خدا
دلم یکهو خالی شد!
بعضی وقتها یه جورایی انگار خودمون هم جیرانیم!
تنها؛ دنبال یک دوست و همنشین و ناتوان از بیان حرف دل!
پاسخ:
این دقیقا حرفی بود که با کمی اضافات میخواستم بعد از متن در پ.ن بنویسم .. اما سانسورش کردم!
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۹ یک بنده خدا
خیلی سعی کردم که منم سانسور کنم و نگم این حرف رو! ولی نشد...
میدونستم همچین حسی دارید. حالا چرا؟!
پاسخ:
چرا همچین حسی دارم یا چرا بیان نکردم ؟
ما هم یه جیران مانندی توی محله مون هست. اسمش رضاس. با آجیش زندگی می کنه . زیر یه سقف . خوبه که سقف دارن. نمی دونم چندساله اس. ولی تا اونجایی که خاطرات کودکی ایم قد می ده یادمه هر از گاهی میومد در خونمون واز داداشام یا بابام یه پیراهن خوشگل می خواست. حالاهم میاد گاهی....دادم می گه عاشقه لباسه، ناجور...
آدمای تنها انگار هرکدومشون توی یه محله ای اقامت دارن واسه این که یادمون باشه اگه یه روزی مثه همین آدم تنها بشیم یه کسی همین حوالی هست که به یادمونه اونم حسابی.....مطلبات همچین آدما فکری می کنه ها...
پاسخ:
خوبه که سقف دارن ...
بسیارها جمعیتیم اما،
بسیار تنهاییم .
یک هیچ در آمار دنیاییم..
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۵ یک بنده خدا
داشتنش سوال است!
نگفتنش را میفهمم!
پاسخ:
اصلا نداشتنش کمی بی خیالی نیست ؟.. تا حس تنهایی دنیا نباشد ، شراکت با حق یافت می شود ؟
۱۷ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۰۷ یک بنده خدا
داشتن داریم تا داشتن!
این داشتنهای یکهویی و مقطعی بعضی وقتها...
پس امیدوارم همیشگی باشد!
پاسخ:
دیگه اون بعضی وقت هاش ، مربوط به همون اضافاتیه که سانسور شد :)

راستی . این یک بنده خدا بی نشانی ست ؟
۱۷ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۹ یک بنده خدا
سانسور؟ یعنی باید ناگفته بماند؟
نشانی؟ چ نشانی؟
پاسخ:
بیان همیشه هم خوب نیست .

یعنی وبلاگ ندارید ؟
۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۸ یک بنده خدا
بله؛ بعضی وقتها نمی شود گفت، حتی اگر بخواهیم!
اهل نوشتن نیستم! البته بلد نیستم اهل نوشتن باشم!
پاسخ:
نوشتن خودش آدم را اهلی می کنه..
کاش به جیران هم سبد کالا تعلق بگیره............
پاسخ:
بگیره هم حتمی حوصله ی اون صف های کذایی رو نداره ..
آخه به مردم بگن فلان جا گوجه مجانی هم میدن همه یورش میبرن تا گوجه یک سالشونا تامنین بکنن..
پاسخ:
یک جا نوشته بودند این بی فرهنگی مردم هم تقصیر احمدی نژاد است :)
خخخخخخخخخ
تو که باور نکردی......
اهل بحث و گفتوگو هستی؟
پاسخ:
نخیر 
البته توزیع سیب زمینی های احمدی نژاد اون هم یک هفته قبل از انتخابات کارا به نوعی خراب کرد
شما در شبکه های اجنماعی هم عضو هستید؟
به نظر من در شبکه اجتماعی فیسنما بهتر می تونید با افکار عمومی سروکار داشته باشید البته این ی پیشنهاده
پاسخ:
آی پی شما که نشانی آشنا میده.. این اسم های مستعار اما !!
۱۷ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۴۲ پلک افتاده
اولین باری که دیدمش و درباره اش سوال کردم از اسمش تعجب کردم . همون وقت به معنی اسمش خیلی فکر کردم چند بار حسابی تماشاش کردم و گفتم چرا جیران!
بابا تو دیگه کی هستی ؟
به کی رفتی ؟؟؟؟
پاسخ:
تازه صداش میزدند جیرانی !
به عمومون بریم خوبه ؟ :)
۱۷ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۴۸ یک بنده خدا
تا حالا که نتوانسته مرا اهلی خودش کند!
هنرمند قضاوت نمیکنه...انقد هنرمندانه توصیف میکنه که هر مخاطبی به سمت حقیقت هدایت میشه...هنرمندانه بود!
پاسخ:
هنرمندی از خودتونه :)
سلام...
نمیدانم چرا ولی یاد نوشته های رضا امیر خانی افتادم...من او یش را میگیوم
یاد درویش...
قشنگ نوشتید...به دلمان خیلی نشست...
و یاد این آهنگ مرحوم ناصر عبد اللهی نیز افتادم:
سر چار راه دوره میدون..میخوام از شما بخونم...شما که....بماند
احسنت باز هم بر شما
ممنونم
التماس میکنم دعا را از شما
یاعلی مددی
پاسخ:
سلام . فکر کنم چون رضا امیرخانی درویش ش را بیشتر از بقیه ی شخصیت ها بین مخاطبانش درونی کرده .. یک جور همیشه ماندگاری.. انگار همین الان پای پنجره ی شب ایستاده باشد ! 
راجع به متن هم لطف دارید ..

سلام.
جالب بود.
ظرافت اندیشه ای برای نوشتن متن به کار رفته هم ستودنی ست
پاسخ:
سلام . ممنون..
دوسش داشتم!
پاسخ:
ما نیز شما را :)
سلام
هههههه
تصورم از این جیران ت یه چیریه تو مایه های زیور آوای باران، تو صحنه ی آخر. هههههه
خرابش کردم. نه؟
پاسخ:
سلام . معلومه که نه..
معصومیت جیران دیدنی بود ، نه میتونی تصورش کنی نه واسه من خراب..
سلام مجدد منظورم این بود که قبلی رو خصوصی میکنی خودت آفرین دیگه خودت میدونی چه جوری درسته
خیلی خوب گذشته می نویسی ولی یه کم بیا تو حال
یه وقتایی نگرانت میشم می ترسم
خخخخخخخ