و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

اضــ ـطـراب مـلتهـ ـب

شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۱، ۱۲:۲۳ ب.ظ

یک چند وقتی می شود حروف با احساسم قهر کرده اند..

ملتهبم. و در اضطراب این التهاب دارم جان می سپارم به دقایق خاموشی.

خدای من ! شکوه ای نیست دیگر از تمناهای همیشگی و حسرت های پر داغ..

عقده ای نمانده دیگر که چرا نرساندی ام و سر راه آرزوهایم قرارم ندادی..

من دیگر به این تنهایی  ِ پر از حادثه خو کرده ام..

این اشک ها اما.. حالا که دوباره دست به دامان واژه ها شده ام

همینطوری بیخود در هوای دلتنگی برای تو  جاری شده اند.. فقط تو . باور کن !

اصلا ایمان آورده ام به حجم سنگینی که برای خلوت مان فراهم کرده ای.

یک حجمی که دوست نداری هیچ وقت تمام شود..

باشد خدایم. قبول.

من که هیچ ندارم در چنته جز چند کلمه و دعا برای شنیدن دوباره ام..

این لالایی که میشنوم مرا یاد تو می اندازد.. از بس که خسته ام می کند از زندگی ..

باعث می شود دنبالت کشیده شوم...

مرا ببین

مرا ببر با خودت

مرا  قبول کن !

خدایم...!

........................

........

/ تا فعلا شاید هم همیشه.... خداحافظ /

۹۱/۰۴/۳۱
فــ . الف