و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

بار نباش اگر یاری از خاطرت رفته!..

دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۴۰ ب.ظ
                  

فدای چشمانت... یک وقت آنها را بارانی دردهای تنهاییت نکنی!... شاید عمّار نباشیم اما آنقدری غیرت

عمّارگونه به ارث برده ایم که عشق به علی زمانمان را قی نکنیم و با حب بیجا دل محبوبی چون تو را از

بی شرمی خودمان به خستگی برسانیم...

اسلام ناب ما بی سیادتِ  ماهی چون تو، پای هدایتش لنگ می زند...

بیرقِ مدعیِ خدایی مان، دم از ننگ می زند...

اگر سربند های یا زهرای ما بوی جبهه نمی دهد... بوی علی که می دهد!...

عطر مستانه ی مرادی چون تو را داشتن..!

روی سیاهم خاکستر... مرید خوبی نبودیم...

ببخش که خاک چادرم گرد و غبار آلودگیست نه خاکریزهای جنوب..

ببخش که چشمانمان آلوده ی سر به هوایی ها شده و هر حرفی را حساب می دانیم... ببخش..

ما چند وقتی هست که محاسبه کردن را تمرین نکرده ایم...

یادمان رفته دست بوسی شما را در وظایفمان اضافه کنیم و کج رفتاری در دستوراتتان را کم کنیم

از مسیر راستی طلبی هایی که فقط دم از اصلاح می زنیم.. اما در عمق این اصطلاح مانده ایم...

قطره بی دریایش هیچ هم نیست آقا!

بدون موج محبتت ذره ای باقی نمی ماند در این طوفان ساحل ها...          

بی جهت دل به کدام جذبه شان بسته اند بعضی ها که گه گاه روی دیگری

از نژاد متغیر منفور انسانی را رو می کنند؟!

عزیز نیست آنکه عزت زیر سایه ی تو بودن را به خراج دنیایی اش می فروشد و رنگ توهم را تف می کند

به آینه ی خودبینی هایش..!

شعار پیروی را ما بلد نیستیم! الفبای اِعمالش را شهید برونسی می داند که 27 سال دلجویی حضرت

فاطمه (س) را عاشق بود.. امروز اما جسم بی سرش از درد مظلومیت علی نمایان شد تا شعائر ولایی

فراموش شده را یادآوری کند به فؤاد از شور افتاده و به شورش آمیخته..!

آقاجان! می دانم شما تکبیر بدون صبر نمی خواهی... و می دانم کم طاقتی این ناچیزتران را به بهترین

مصلحت خویش می بخشی...

دنیایم به قربان بغض مناجاتت... بی آبرو باشد بیعتی که رنگ و بوی کوفی بگیرد و شمشیر نگاه تو را از

تنهایی غلاف کند در سکوت...

مثل همیشه بچگی کرد آنکه اعتماد ملتی را گذاشت مقابل کبر خویش...

که اگر حقیقت باشد آنچه نباید؛ کفر کرده نه کبر...!

مقتدایم! پرچم لطفت را هیچ وقت از سر  کوچکی چون من پایین میاور که رنگ می بازد

 لطافت اجتماع بسیجمان!

این فدایی بودن سکّان داریِ تو را می خواهد به سمت ورطه ی ظهور...

کاش گمنام فدا شوم در راهی که مرا به سرمنزل عشق تو رساند..،

                نه بدنام در چاهی که خشک می کند ریشه ی ایمان ها را...

..............................................................

..............................................

............................

تیتر نویس/ یار خراسانی اگر نیستی... بار دلخستگی هایش هم نباش..!

۹۰/۰۲/۰۵
فــ . الف