بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی...
این فولدرها برای خودشان حرمتی داشتند، بیخودی نفرستاده بودمشان کنج عزلت . گذاشته بودم به وقتش در آب دیده که جاری شد رها شوند و حل شوند و گم و گور شوند. آنقدر مثل چوب خشک ایستادم نگاهشان کردم که از رو رفتند. حالا تو آمده ای گردن کج کرده ای روی شانه که یعنی حواست نبوده و چشمت ندیده و دستت ناخواسته خورده روی دکمه ی show hidden ؟ آفتاب نزده با آن دستمال پرزدار خشنت می ایستی به گردگیری اعضا و جوارح این زندگی و تا غروب های کش دار پاییز را بدرقه نکرده ای بیخیال این وسواس نمی شوی! از همین می ترسیدم و مدام سرخ و سفید می شدم که نکند با نگاهت آتش زیر خاکستر را روشن کنی که کردی...
دیدی که رسوا شد دلم؟ حتمی باید زمستان سر می رسید و می رفتم با هزارتا حیله ی زنانه در و پنجره ی این خانه را درز می گرفتم تا سر و کارت به رنج های مستترم نیافتد؟ پیرمرد گنگ تنهای سر کوچه هم لای خورجین دوچرخه ی استخوانی اش رازی دارد... چه رسد به من ِ مجزوم به سکون.
واقعیت ندارد