و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

بهار نارنج ِ دست های تو

سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۱۰ ق.ظ

باد شدیدی می وزد و مرا که در انبوه سبزینگی زمین، اندوه می چینم با خودش می برد به چهار فصل های دیروز ..

هنوز سرگرم بازیگوشی های دوران دبستان ام و مامان موهای بافته ام را با تکه پارچه های مخمل قرمزش

می بندد، خانه ی قدیمی مان را تغییر نداده ایم و مجبوریم هر روز با حسین در همان یک اتاق سه در چهار کنار بیاییم

و اجازه نداریم پذیرایی را شلوغ کنیم ، مامان هم با چرخ خیاطی پر سر و صدایش و مشتری هایی که اغلب

بعد از ظهرها در اوج بازی ما دو تا می آیند و می روند خلوت مان را به هم می زند ، اما من دلم می خواهد

وقتی مامان با متر و قلم و دفترش سایز خانم های جور واجور را می گیرد و می نویسد بغل دستش بنشینم

و نگاهش کنم که چطور محجوبانه سوال هایش را می پرسد و  سعی می کند با متانت و آرامش همیشگی اش

با آنها برخورد کند ، گاهی پارچه هایی که می آورند انقدر قدیمی و بی قواره است که من با عقل کوچک خودم

چندبار می پرسم با همین پارچه همچین مدل و لباسی را میخواهید ؟ 

که مامان اشاره ای می کند و لب می گزد و باز آرام می گوید سعی خودم را می کنم ، عجله که ندارید ؟

و می بینم شب هایی را که نمی خوابد و پای میز خیاطی اش تا ساعت های دم صبح می نشیند.. 

مامان از بهترین خیاط های خانگی شهر است و قیمت هایش هیچ وقت با گذشت زمان تغییر نمی کند ..

گاهی که حواسش نیست ، خرده پارچه های مانده اش را جمع می کنم و با نخ و سوزن به هم وصله شان می زنم

برای تن عروسک هایم، بعد که نشانش می دهم لبخند می زند و خودش دوباره از نو برایم قشنگ و اندازه می دوزد ..

 

هنوز در همان خانه ایم که کمر درد و میگرن مامان عود می کند و شماره ی چشم هایش بیشتر می شود ..

شب های مدیدی ست که نمی تواند بخوابد و می گوید صدای چرخ توی سرم زیادی می کند ...

از آنجا می رویم و دیگر هیچ وقت آدرس جدیدمان را به مشتری هایش نمی دهیم ، دلم می خواهد زندگی کند

و خوشحالم که سردرد هایش کمتر شده است ، مامان زن آرام و مهربانی ست ،

و ما هیچ وقت اخمش را به صورت بقیه نمی بینیم..

 

تقریبا روزهایمان رنگ گرفته است که مثل یک چرخ دستی در سراشیبی، صاف می افتیم در مصیبتی دیگر ...

دایی مریض شده است و مامان با هر بستری شدنش عصبی تر می شود .. می بینم غروب هایی را که

به بهانه ی رخت پهن کردن ، در پشت بام اشک می ریزد و وقتی دستان لطیفش را می گیرم

چانه اش می لرزد و می گوید یعنی خدا حواسش به ما هست ؟ و البته حتما حواسش خیلی بوده که

دایی را زود می برد پیش خودش و مادر بیچاره ی ساکت مرا به کنج غم هایش پرت می کند ..

خدایی که حتمی خودش در همان کنج شکسته ی دلش نشسته است..

طول می کشد تا روال زندگی به حال طبیعی اش برگردد

و مامان باز با همه ی افسردگی هایش ، عجیب لبخندش به خانواده ی شوهر ترک نمی شود ،

 

سال های سختی کشیدنمان را دوست ندارم ، بغض دارد ..

خیلی هم بغض دارد که آدم در انبوه سبزینگی زمین هنوز هم اندوه بچیند و فقط خوشه چین شادی ها باشد ... 

دیگر، یک سال از آن روزهای سخت گذشته است که من تهران قبول می شوم و دلم با دلتنگی های مامان

می لرزد .. می گوید تو هم آخر برای من نمی مانی و می خواهی که دور شوی از این شهر ...

و یواشکی با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک می کند و وقتی صورت عرق کرده اش را می بوسم ،

خودم را در بغلش فشار می دهم تا عطر تنش یادم بماند...

یادم .. یادم.. یادم ... اگرچه من همه از دست دل به فریادم ...

 

باد شدیدتر می شود و چادرم به شاخه های درخت می گیرد و تا می آیم جدایش کنم ، بابا زنگ می زند

و منتظر است که سوارم کند ، تمام هفته هایی که کنارش در ماشین می نشینم و می خواهد تا دانشگاه برساندم

از زندگی شان می گوید و خوبی های مامان هی یادش می آید ... حالا جمله هایش را از حفظ شده ام

و هنوز هم دلم میخواهد برایم تکرار کند..

مثل خود بابا که هرچه هم تکرار می کند سیر نمی شود و لبخندش که می زنم ،

می گوید تو دیگر بزرگ شده ای دخترم و خودت می فهمی برای چه تاکید دارم به درک کردن همچین اصول مهمی..

می فهمی ؟ نگاهش می کنم و می گویم؛ بابا ، مامان یک عاشق واقعی ست  ،

حتی اگر تا به حال لفظ عشق را هم به زبان نیاورده باشد ... اما همیشه  توانسته عاشقی کند برای خانواده اش ..

برای حریم خانه اش .. حتی برای تک تک لیوان ها و بشقاب های خانه ..

دعا کن مثل مامان بلد باشم مادری کنم برای لحظه هایم..

برای لحظه هایی که پر اند از اندوه و انبوه چهارفصل عمر...

___________________________________________________________

پ.ن1) مادری دارم بهتر از برگ درخت ...

پ.ن2) خدا برای آدم ها دوباره دمیده می شود ، وقتی مادر باشد ،

وقتی هم نباشد خدا دلشان را بیشتر و بیشتر از خودش پر می کند ، مادرهای آسمانی را دعا کنیم و فرزندانشان را ...

پ.ن3) بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است / سوگند خورده است که خیـر النساء تــویـی ... !

 

                            

۹۲/۰۲/۱۰
فــ . الف

مادر

نظرات  (۱۷)

سلام
این پست وبلاگ شما در "لینک‌زن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینک‌زن
http://linkzan.com/archives/11194
پاسخ:
سلام و تشکر
لطف داشتید 
اح سنتم

اجرکم عندالله
عزیزم
خدا حفظ کنه مادر فاطمیتون رو...
عیدتون مبارک:)
یاعلی مدد
پاسخ:
زنده باشی
شما هم عیدتون خوش :)

زیبا بود
خدا مادرتان را همیشه برایتان حفظ کند
پاسخ:
ممنون
خدا با شما ..
یعنی حاضر شدی مادر به این ماهی رو تنها بذاری ؟
چشم انتظارش کنی ؟
پاسخ:
خب برای مدت کوتاهی آره ... به دست آوردن بعضی چیزها شرایط سخت میطلبه..
اما بعدش خیلی زود فاصله ی مان تغییر کرد ..
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۱۶ یک اخرالزمانی
سلام
خداقوت کارتون الی هستش
خوشحال میشوم به منم سر بزنید
یا علی
سلام همیشه همراهم. خیلی لطیف بود مثل محبت مادرا...
حس گنگی رو منتقل می کرد حس گنگ دلچسب!!
پاسخ:
سلام عزیز دل 
چشمات و دلت لطیفه ..
شما استاد مایی
سلام
لینک شدید بانو

سایه مادر مستدااام!
پاسخ:
سلام
ممنون و تشکر :)
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۵۵ واقعیت سوسک زده
سلام
سلامتی و طول عمر با عزت نصیب مادرتان ..
پاسخ:
سلام 
سلامت باشید . ممنون .
نصیب همه ی مادران ... و مادرهای رفته ...
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۴۱ محمد معین صادقی راد
بسم الله
سلام
گذشته از متن نمی دونم چه سری توی پ .ن هاتون هست . شاید بخاطر متنه یا ... نمیدونم !
"مادری برای لحظه ها" عبارت تامل برانگیزی بود .
موفق باشید
پاسخ:
سلام بر شما
لطف دارید .. البته خودم هم همیشه پ.ن ها رو بیشتر دوست دارم ..
گاهی متن بهونه است ...

سلام

نگاهش می کنم و می گویم؛ بابا ، مامان یک عاشق واقعی ست

دعا کن مثل مامان بلد باشم مادری کنم برای لحظه هایم..

عالی بود فاطمه خانم
پاسخ:
سلام و ممنون
آدم عجیبی هستی ..
از اینایی که مرموزن و آدم دلش میخواد بیشتر بدونه ازشون ..
پاسخ:
:|
روز مادر مبارک... از این پیامای تبلیغاتی فریبنده یه چیزی واسه مادرتون بخرین :)

خیلی قوی بود. با همه واقعی بودنش بین واقعیت و خیال معلقم می کند.
پاسخ:
خداروشکر من نبودم .. بابام از خجالتشون در اومدن :) جای ما هم حسابی خالی کردن

قوی که نه ... اما واقعیت ماهیت زندگی کلا کارش تعلیق آدم بین خیال و مجازه ...
۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۵۹ عمه نیلوفرها
سلام نازنینم عالی بود مثل همیشه با همه کلماتش خاطره ساختم و گاهی هم اشک ریختم .میبوسمت
پاسخ:
سلام عمه ی نیلوفری خوب !
چه زود اومدی ! :)
بوس دوم به تو . :*
ما یه خواهری داریم همه کارا رو میکنه بعدش یا ما روهم شریک میکنه یا میگه چه گلی به سر بگیریم. وگرنه از ما بی معرفتا بخاری بلند نمیشه. :)

کاشکی که خیالاش واقعی بود. :(
پاسخ:
بله . خواهرا همیشه فداکار و مهربونن ... 

وه که در این خیال کج.... عمر عزیز شد تلف ....
واااااااااااااااااااای عاااااااااااااااالی بود فاطمه عالییییییییییییییی
دلم برات تنگ شد
حسابی
چقدر شناختن آدم ها سخته. این مطلبو با این عمق، تازه فهمیدم.
انقدر این مدت به شماها و روابط آدم ها و آرمان هام فکر کردم، دیگه قاطی کردم...
این متنتو نخوندم، اما انقدر این مدت آرشیو مطالبو نظراتو لینکا و... وبلاگتو زیرو رو کردم، نخونده می گم خیلی خوب بود.
نمی دونم از جون وبلاگت چی می خوام؟
التماس دعا
پاسخ:
از جان این وبلاگ عصاره ی خوبی درنمیاد. :)

خب نتیجه ی فکر کردنتون چی شده ؟