و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

بی ادعا

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۴۱ ق.ظ
داد می زد

گریه می کرد،

می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم...

اجازه نمی دادند.

یکی گفت:خواهرشه مگر چه اشکالی داره؟بگذارید برادرش را ببوسه!

گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...

 این شهید سر ندارد...سرندارد....سرندارد...!!

                    

۸۹/۰۷/۰۱
فــ . الف