و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

ب ی تو..

پنجشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۳۸ ب.ظ
چندی پیش تر که مدرسه می رفتیم یک سه شنبه بود و یک دعای عهد دسته جمعی پای آن صدای

قشنگ محزون.... و صف بستن (صف که نه البته.. جمع شدن) در سالن به علت سردی هوا..

یادم هست از صبح آن ۴ سال فقط سه شنبه هایش را دوست داشتم و

 برای تاخیر نخوردن عجله می کردم..

دعا که پخش می شد روی موزاییک ها می نشستم و سرم روی زانوهام بود.. گاهی هم مقنعه جلوی

صورتم تا چشم هایم دیده نشود.. از بسم اللهِ دعا اشک می ریختم تا العجل آخر.....

و تمام دلتنگی و غصه های هفته را توی عهدِ آن صبح ها خالی می کردم..

انگار منتظر بودم زودتر سه شنبه بشود و من همان گوشه روی موزاییک ها با آقا درد ِ دل کنم..

یک درد ِِِِِِِِ دل بی صدا..و بی حرف..

مثل شب هایی که دوست دارم هیچ نگویم برای خدا و مثل بچه ها که فقط پشت هم گریه می کنند

و دردشان را نمی گویند بشوم...

این جمعه ی قبلی که هنوز راهی تهران نشده بودم پای آن صدای دلنشین باز هم من بودم و

 چشم هایی که ارزانی دعا بود... این بار اما... نه برای دردی از دل...

برای خودم بهانه می گرفتم و پشت هم گریه... تا صدایم در نیاید از حرف زدن...

شاید بیشتر دلم برای سادگی آن گوشه موزاییک ها و غصه های فرم مدرسه و

 سه شنبه هایم تنگ شده بود..

شاید هم برای دلیل دلتنگی های آن وقت ها...

شاید هم....برای خودی که از شرم فاصله حتی نتوانست یک حاجت چند کلمه ای بخواهد..

جمعه ی قبلی بیشتر برای خودم سوختم.. برای صفای باطنی که پیدا کردنش گمشدگی می طلبد...

برای ادعای انتظاری که پای رکورد شکنی از حفظ خواندن و

سریع تر تمام شدن دعای عهدم خلاصه می شود..

گمان کنم برای حجم دلتنگی این چند وقت تمام لحظه های هفته باید سه شنبه بشود..

مولا جان! ببخش اگر با یادآوری بدی هایم بیشتر دلت را به درد می آورم..

اما مگر نه که رحمت تو و خدایت( َم) کم می کند روی گناهان بی شمار مرا؟

آدمی برای رسیدن رفتن می خواهد...

کمکم کن نمانم این روزها در قعر خویش درگیری ها...

کمک کن....

۹۰/۰۱/۱۸
فــ . الف