و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

تنگ آغوش زمین قد رسایت حیف است...!

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۸۸، ۰۲:۴۷ ق.ظ
دستم را روی قلبم می ذارم... گوپ...گوپ...گوپ... انگاری هنوز صدا می ده... هنوز هستم شاید...

نفسم را توی سینه ام حبس می کنم... یه دفعه خودشو آزاد می کنه... یاد تو می افتم... یاد نفس های

تو... یاد صداهایی که از قلب تو شنیده می شد و یه روز گفتن دیگه قلبت صدا نداره...! ومن هنوزم که

هنوزه باور نکردم اون آرامش قشنگ تو... اون نور توی صورتت... اون همه لبخندی که از چشمای بستت

می بارید راست باشه که میگن دیگه قلبت صدا نداره...! نمی دونم چه رسمیه که باید دیدار دوباره مون

به یه مشت خاک برسه...

بی معرفتی نیست جوابمو ندی؟ اصلا منو یادت هست؟ که هرکی رو نمی خواستی اگه من بودم بلاخره

پیدات می شد! یادته همیشه حرف، حرف خودت بود؟ اما این دفعه... نمیشه... نمی ذارم...نمی خوام که

به حرفات برسم... چقدر دلم تنگ شده برای قهر و لج های بچگی هامون... تو لجباز بودی... من بدتر از

تو... قهر که می کردیم... می رفتی  از پیشم... اما زود با یه چیزی تو دستت بر می گشتی... نگات می

کردم... می گفتی بیا این مال تو... یادته بزرگ هم که شدیم... همیشه با یه چیزی تو دستات میومدی

پیشم؟ حتی این روزا...که دستات... که نفس هات... که قلبت... پر شده بودن از دلواپسی و بغض های

گمشده... وقتای دلتنگیت باز با هم بودیم...

یادته؟ یادته گفتم همه ی وجودمو حاضرم ببخشم؟ یادته خندیدی و گفتی ببخش... همین جا... پای

همین صفحه کلید و مانیتور رنگین کمونی که حالا دارم می نویسم؟ نوشتم: همه شو؛ همه ی

وجودمو...! کارتش اومد... اما فرصت نشد نشونت بدم... تو هم داشتی اما نمی دونم چرا... یادته می

گفتیم خوش به حال امیر؟ حالا نگاش که می کنم به بچگیش حسرت می خورم... خوش به حالش که

هنوز یاد نگرفته چطوری عادت کردنو...

یادته بار آخر که چشمم تو چشمت افتاد؟ تمام وجودم لرزید از اون همه فریاد... اون همه فریاد بی صدا...

و با همون نگاه اون همه حرفی که باهم می زدیم و امیدی که واسه آینده می چیدیم... اون همه برنامه...

اون همه شوق برای فرداهایی که داشتیم و آخر همشون باهم بلند بلند می خندیدیم مرور شد... انگار

یه باره همشونو صدا زدی... انگاری یه باره سراغ همشونو از نگام گرفتی... اما من این بار هیچ جوابی

نداشتم بدم... برای اولین بار بود که جلوت کم آوردم... و رفتم... انگاری از این دنیا با همون نگاه تو...

آخیش... صدای نفس هاتو می شنوم... آروم و بدون خش... دیگه غصه هات تموم شده... البته فقط غصه

های تو... ببخش... یادم رفت باید بگم منم آرومم... یادم رفت من رخصت آروم نبودن را ندارم... یادم رفت

که من باید آرامش بقیه باشم... دیدی این بار هم من بردم؟ لجبازی های من بیشتر از تو شده...! نه؟

علی میگه بی وفایی کردی... راست میگه؟ بهش نگاه که می کنم یاد تو می افتم... نمی دونم چرا جای

خالی شونه های تو کنارش اینقدر دلمو آتیش میزنه... بازم بی خیال..... انگاری باز تو اول شدی...

یادته اون شب که پیش هم بودیم... نفس هات یه دفعه از جات بلندت کرد؟ گفتی ببخشید... باز بند

اومد... اما یادت نبود که من هنوز باهوش تر از توام! و تا ته قطره اشکایی که یواشکی مزاحم نفس هات

شد را می خونم... نمی دونم از اون شب تا حالا دلم برای خودم  سوخته یا تو...

دلم... اگه هنوز وجودی داشته باشه... خیلی تنگه... خوش به حالت... خوش به حال دلت...

آقا سید! حالا که خیلی بش نزدیکی... یادت نره تنها آرزومو به خدا بگی........ دعام کن... همین...

۸۸/۰۶/۲۱
فــ . الف