و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

تو را می نویسم..

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۰۵ ق.ظ

گاهی وقت ها هست که بی بهانه دلم می خواهد صدایت کنم..

اسمت را هی پشت هم با تکرار بگویم و بعد با خودم ببرمت به سرزمین خیالم..

آنجا که دیگر اثری از پایان زمان نیست...

 من و تو با هم افتاده باشیم در 30 سال بعد...وسط یک بعد از ظهر ِ دلچسب پاییزی...

من  دستم را روی یک شانه ی تو تکیه داده باشم و به خاطر درد زانویی که طبیعتا در آن سن

به سراغم آمده، آرام تر از حال ، کنارت قدم بزنم.. و بعد تو هی غر بزنی که پیر شدی ها !

و من در چشم هایت نگاه کنم و بگویم پیرم کرد دوری ات ! و با هم بخندیم..

دوست دارم  آن روز یک مسیر خیلی طولانی را در  خیابان خلوتی از شهر پیاده گز کنیم

 و بعد که هر دو از نفس افتادیم به نیمکت چوبی پارک پناه ببریم

 هوای تمیز به خورد ریه هامان بدهیم..و در تمام مدت از دیروزمان بگوییم..

 از آلبوم خاطرات ذهنمان که چه آدم هایی  هنوز تصویرشان یادمان هست...

اصلا بیا مسابقه بگذاریم.. هر کس  حافظه ی بهتری داشته باشد برنده است...

و خب می دانی کـ  من در برابرت سپر انداخته ام همیشه ؟

تو اسم آدم ها را یکی یکی بگویی و من با هر کلمه ات لبخند بزنم..

یک جا بگویی  فلانی را یادت هست ک چه شد؟ نگاهت کنم و تو از حالش بپرسی...

 و من  آرام بگویم خوب است.. خیلی خوب...

 باز دست هم را بگیریم و غرق شویم در خاطرات.. در روزهایی که گذشته است

 و مثل فیلم های قدیمی  دارد یادآوری می شود..

بیا آن قدر از دیروز و تلخ و شیرین هایش بگوییم تا غروب شود و غروب هم شبی تاریک..

و ما اصلا متوجه گذر زمان نشویم.. مثل همیشه که با همیم..

 بعد نفس عمیقی بکشم و بگویم چه زود گذشت.. زود پیر شدیم.. زود شب شد... پاشو رفیق !

دنیا رو به اتمام است و ما هنوز نشسته ایم همین جا..

بعد تو برایم از دنیا بگویی و آرامشی که داری.. و من آرام تر شوم.. مثل همیشه..

کاش آن بعد ازظهر دلچسب هیچ وقت تمام نشود...

 هیچ وقت مجبور نشوم از خیال بیرون بیایم و برسیم به حالی که داریم...

به این بی قراری ها و جوانی هایی که انتهایش معلوم نیست...

 این روزها بیشتر از هر چیزی از ..حال.. گریزانم....

   

۹۱/۰۶/۱۸
فــ . الف

دوستانه