و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه
یه شمع داره می سوزه...

یه پرنده بی بال و پر شده...

یه دنیا داره ازبین میره...

یه خاطره داره پاک میشه...!

من...؟

یه دل دارم...

یه دنیا خاطره ی سوخته...

اولین سالگرد پیداکردن دست هایت........شیـــــــــریـــــــن........

.................................................................................................................

پ ن ۱) بعضی چیزا مثل خواب... مثل بیداری... مثل خواب و بیداری... مثل رنگ های توی هم قاطی شده ی رویاهای قشنگ... می مونه... انگاری که یه نفر صدات کنه و تو فقط گوش کنی... و دلت بخواد که فقط گوش کنی...

فقط........................................

پ ن ۲) نمی دونم چند تا شب گذشته که اسمت... یادت... حرفات... قول وقرارهات با خدات... شدن بهونه ی پلک روهم گذاشتنم به امید رسیدن به دستهای آسمونیت... شدن بهونه ی قول و قرارگذاشتنم با خدام... قول و قرارهایی که تموم نشده از خجالت آب شدن...

دوست داشتم سالگرد دیدنت را همون روز عاشورا بنویسم اما نشد... اما دل گم کرده ام را پیدا نکردم...

حالا... امروز...نه اینکه برای تو نوشتن هم مثل خیلی از عادت های دیگه ام تغییر کرده باشه... نه اینکه چون ادبی نوشتن را حوصله ندارم نمی تونم واسه توهم بنویسم و بگم... نه...

فقط.........................................

پ ن ۳) دوست دارم به سادگی همون غروبی که باورت کردم یک ساله شدن رفاقتمون را ثبت کنم...

نمی دونم باید ازطیبه بابت اون فیلم تشکر کنم یا تو که با حرفات داغونم کردی...؟ می دونم واسه هرکی هم بگم به اندازه ی خودت نمی فهمه کجا را نشون می دم...

داشتم دنبال نشونیت می گشتم... توی رویاها... تو فکر وخیالات محال... تو حرفای دیگران... توی نگاه های زود گذرم از درخواستشون واسه پیدا کردن یکی مثل تو... اما وقتی گم شده بودم... وقتی حتی نشونی دل خودم هم پیدا نمی شد... اونی که اومد در خونه ی دلم را زد خودت بودی... تو را می خواستم برای حاجت گرفتن...اما به آخرش که رسیدم نتونستم رهات کنم... آخر جاده ی حرفای من به رفاقت با تو رسید... به بودن و موندن باتو... اون وقت شدی همپای دلتنگی هام... شدی خود حاجت هام... شدی شهید زنده ای که هرچند خیلی ها کنایه ی همراه با پوزخندشون را به حکم فراموش نکردنت تحویلم دادن و می دن... خیلی ها از اینکه خوابن افتخار می کنن... اما تو باز هم... بازهم.................. باز هم همون بهونه ی قشنگ رسیدنی............

یه رفیق که بی ادعا... یه عاشق که دور از همه ی بی وفایی ها... درک می کنه... شمار وقتایی که ازت گله کردم کم نیست... چون انقدر روزهایی اومده که نبودنت باورم شده اما نگاهت دل داغ دیده ام را خجل کرده باشه...

دفتری که شده چرک نویس دلتنگی هام واسه تو... به اسم تو... داره تموم میشه... باورت میشه؟ بعد از یک سال...

این من همونم که همینم...؟ یعنی واقعا همون همین مونده...؟ نه... پس چرا قدم هام این همه سست حرکت می کنه... این همه بی اراده...؟ من کجا جا موندم حاجی....؟ تو ای همت من!... سبک بال عاشق بمان با دل من... بمان عاشقانه

 

هرباری که دعوتم کردی سر مزارت یه چیزی هرچند کوچولو ازم گرفتی...

این بار... این روزا...اون چیزایی که دیگه نیست... خیلی بزرگه......

فقط.........................................

۸۸/۱۰/۱۸
فــ . الف