و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

جان بی سر...

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۴۵ ب.ظ
محرم که آمد... محض عادت دل هم که شده "دا" را برای دومین بار شروع کرده ام به خواندن...

 روز پنجم ششم خونباری خونین شهر...و دل آزاری خیمه زدگان نینواست...

میخواهم قصه ی دل کندن را دوباره مرور کرده باشم...

این چند وقته تلخی دل بریدن را تماماً چشیده ام... اما...

فهم صبوری زینب.. آتش میزند به همه ی عادت ها...

و انگار ک ر ب ل ا  بلای نفرین "مادر" را دچار شده... و..دچار یعنی؟

ع ا ش ق... 

اگر قرار به ناکامیست... می شود به هجران این عشق هم سوخت! نه؟!....

۸۹/۰۹/۲۰
فــ . الف