و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

جرعه جرعه ی بهشت

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۴۲ ب.ظ

سرش را فرو برده در کاسه ی صبرش. می خواهد بداند تا کجا لب ِ بی قرارش تاب ِریزش دارد..

چشم هایش.. چشم هایش گندم می چیند..

سیب درو می کند و انار می کارد برای مزرعه ی درهم ِ وهمیاتش.

دستانش.. دستانش لمس نگاه های شیرین را مرور می کند

 و پاسشان می دهد به ذائقه ی فراموشکار..

چشم هایش.. چشم هایش بغض دارد و ذهن خسته اش را

تا مچ می کند در حلقوم ِ تنهاییش تا بالا بیاورد این همه احساس ِ طولانی مدت ِ تهوع آور را ...

شانه اش را خم می کند و زانو می زند تا فاصله اش با زمین کمتر شود ، همینطور سنگینی است

 که بار می کند و جنین ِ نفَس هایش سقط می شود از شدت فشار..

حس می کند چقدر راه مانده تا برسد به آن نقطه ی وعده داده شده.. همان جا که کنار بی دلان،

 بد دلان و دیوانگان هم حق دلخواهش کردن دارند..

و به خواهش های دلش فکر می کند، به سکوت ممتد ِ بوق ِ ذهنش.. حالا فقط دنبال سی مرغ است..

دنبال ِ مقصد ِ آخر ِ بیچارگی..

هفت خوان..خوان ِ هفتم.. منزل هفتم ِ عشق..سلوک.. هر چیزی که نامش هست

 و کسی .. خاطره ای.. یا انگار نجوایی.. به او وعده داده یک شبه دست یافتنش را..

چادرش را می پیچد دور خودش. لرز نشسته بر سلول های امیدش. قدم هایش را متوقف می کند.

گوشه ای می نشیند و پلک هایش گرم می شود.  در خواب انگار داشته هایش را دارند

از او می گیرند و او هم توان فریاد زدن ندارد..

بغض هایم کو؟ دلم را کجا می برید ؟ این دردها را خودم ردیف کرده ام..

ردیف ٍ غزلی که قافیه اش زندگیست و هیچ گاه وزن ندارد.. این ها اعترافات ِ شخصی من است..

 کسی حق ندارد اسباب ِ شرمساری بنده ای را برابرِ خدایش از او بگیرد.. آن هم به زور!

آهای ! با شما هستم. دزدان ِ خاموش ِ فراموشی...

صدا از خواب –از کابوس- می پَراندَش..

هان! ای چادر بر خود پیچیده! حجاب بیفکن.. منزل همین جاست.

 و مبادا که از ما غافل شوی. براستی که ما از همه ی داشته هایتان خبر داریم..

دخترک کاسه ی صبرش را بر می گرداند و چکه چکه زمین را با اشک های صبور سیراب می کند..

پر ِ چادرش را بو می کشد و عطر ِ آرامشی که گرفته مستش می کند..

نیرویی انگار از جا جَستش می دهد ، مات ِ بی ارادگی خودش، دنبال نشانی ست که باور کند

آنچه می بیند عین حقیقت است و بیداری.

عطش دارد. عطش ِ بهشتی که زنده اش کند و از این همه مرگ نجاتش دهد..

میان دار دم می گیرد؛ سقای حرم میر و علمدار نیامد.. علمدار نیامد...

چادر به رقص آمده مقابل صورتش.. حجابی در کار نیست.. دارد غسل می دهد دلش را با اشک ..

دسته ی اول بلندتر تکرار می کنند..و او هم زیر لب..

                                                             " کی میدونه؟شاید امسال برا ارباب بمیرم.."

          

 

۹۱/۰۸/۲۴
فــ . الف

نظرات  (۳)

س ل ا م
هعیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ح س ی ن
ح س ی ن
ح س ی ن
غریب مادر....
دعایم کن
یاعلی مددی
سلام

محرمی بشی و محرمی بمونی

فصل عزا امد ودل غم گرفت
خیمه ی دل بوی محرم گرفت

زهره ی منظومه ی زهرا حسین
کشته ی افتاده ب صحرا حسین


اینجام ی سر بزن

http://khoda19.blogfa.com/
یه روز برات می میرم ...
ارباب...