و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

حصار شبانه ها

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۴۸ ق.ظ
تلاقی نگاه من با دل تو

تلافی دردهایم بود با خستگی هایت...

نه من آنگونه ام که چشمهایت پنداشت لایقم...

نه تو آنگونه ای که احساسم خواست یکی شود با دلت...

من در قعر بی قراری های بی تو ماندن...

تو در اوج تمنای عشق و پاکی...

حقارت دست های مرا چه به وسعت آسمان دلتنگی های تو؟...

زمزمه های بی صدایم میان راه تو را خواستن گم شده است...

ناله ی غم هایت چرا به سر نمی رسند؟

لانه ی هستی ام از فریاد این همه خوبی بر سر آرزوهایم خراب شد...

تنها من ماندم و همین یک دانه طلب..

بگذار همیشه طالب بودنت باشم..

نخواه که حاجتم حسرت شود..

نخواه که بی تو بمانم...

من بی دل را چه به صبر و تو را نداشتن؟..

تو نباشی حرکت لحظه هایم حرام است...

بدون حضورت من عقد روح مرده ام خواهم بود...

بگذار دلم به همین دعای بی هویت خوش باشد...

من شاکر دستی هستم که جای بالا نرفتن دعاهایم را گرفته است و جبران سیاهی هایم شده...

باران این غروب ها طعم نگاه تو را می دهد...

دوست دارم خیس باشم.....

خیس از تبسم حضورت...

یک باران زده ی دلگمشده...

۸۹/۰۷/۳۰
فــ . الف