و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

حیرانی.../بدون مناسبت/

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۵۱ ب.ظ

دستم را از شیشه ی ماشین بیرون می آورم.. آسمان  هر چند دقیقه یک جرقه ای می زند و من

 منتظرم به زودی  خیس شود... بابا می گه امشب  از بارون خبری نیست..

و من زمزمه می کنم؛ باران...باران... باران...

خودم را مچاله می کنم روی صندلی. درد درون  تنم می پیچد.. دستم را محکم روی  معده ام فشار

می دهم تا بلاخره می رسیم.

پیاده می شوم.. هنوز نگاهم به رعد و برق های خداست توی آسمان..

کیفم را زمین میگذارم.. یک گوشه ی خلوت نزدیک درخت غول پیکری که باد برگ هایش را به رقص  

در آورده دراز می کشم. درست رو به قبله. پاهایم را صاف می کنم و دستهایم را مثل آدم هایی

که همه ی کارهایشان را برای رفتن آماده کرده اند روی هم می گذارم..

حالا تفاوت چندانی با میت ندارم.

یک جسم علیل از احساس .. در یک نیمه شب ابری  زیر آسمان خوابیده به انتظار باران...!

چشم دوخته ام به آن بالا...  می شمارم. ثانیه ها را یکی یکی  خط می زنم اما خبری نمی شود.. .

یک ساعت... دوساعت... هنوز من ِ بی جان هستم و دل ِ بی تابم و آسمانی که

ناز می کند برای  باریدن..

طاقتم تمام است .. دلم می لرزد.. گونه هایم خیس  می شود..

 چشم هایم به آسمان  کنایه زده اند...!

      

حال من خوب است !خیلی خوب...خیلی. 

۹۱/۰۳/۳۰
فــ . الف