و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

در دریا تشنه ای دیدی؟ من آنم!

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۳۰ ب.ظ
سر رسیدمو ورق می زنم... از نوشته های اولش حالم بهم میخوره و وسطاش به دلم نمی شینه..

آخرین سیاه شدگی مال همین هفته اس...

دوباره میخونمشون..

چقدر حال الان و این نوشته ها با من متفاوت اند!..

دنبال خودکارم می گردم... طبق معمول دورتادورم کتابامو پخش کردم و لای هر کدوم یه تیکه کاغذ

گذاشتم... و این یعنی نشونه گذاری برای ادامه ای که هنوز نیومده...

خودکارم از وسط دفتر افتاده جایی که نمی دونم کجا... و این یعنی دفعه ی قبل حوصله ی نوشتن

نداشتم و یه جایی پرتش کردم...

میرم سراغ کشویی که دو سه روز پیش هرچی رو زمین افتاده بود ریختم توش..

یه خودکار دیگه پیدا می کنم و برمی گردم سراغ سررسید... به کلمات هجوم میارم تا سفیدی صفحه رو

از بین ببرم...  دفترو میذارم کنار.. دستمو می برم که یه تیکه کاغذ چرک نویس بردارم.. اون گوشه بغلش

آلبوم عکس حاج همت بهم چشمک میزنه... بازش می کنم...دونه دونه شونو میچینم جلوم.. باز همون

چشمها... باز همون نگاه...تسبیح... چفیه اش... شال مشکیش...

 نمی دونم چرا اما بی اختیار گونه هام خیس میشه..

عکسا رنگین کمونی میشه... خیره میشم به نگاهش که نمیدونم کجا خیره شده...

هیچی نمی گم اما... دلم انگار هزارتا زبون پیدا کرده... انقدر که واژه ها از بروز دادن عاجز میمونن...

عکسارو جمع می کنم.. دوباره خودکارو میگیرم تو دستم.. کاغذ هم....

 می نویسم: تو..

همین.

و بعد خودکار روی کاغذ قدم میزنه... روی کاغذ خط دار نقاشی می کشم....

 صدای رادیو را بلندتر می کنم این هفته هم مجری کس دیگه اس... خاموشش می کنم...

کاغذو مچاله می کنم و نشونه گیریم سمت سطل آشغال خطا میره و کاغذ میمونه همونجا رو زمین...

اقدامی واسه برداشتنش نمی کنم...

مجددا سررسیدو باز می کنم و صفحه ی سفید فقط نگام میکنه... میدونه امشبم از چرت نویسی هام

جون سالم به در می بره...پشیمون میشم از نوشتن... این بار هم...

 دفترو می بندم و میذارم جایی که مخفی بمونه...

به روزن افکارم افق میدم که به هر راهی میخواد بره...

دیگه حتی حوصله نمی کنم به تاخت و تاز ذهنم جهت بدم...

نورگوشی یه لحظه روشن میشه.. یعنی پیام اومده... "اگه قلمت به اندازه یک جمله جوهر داشت برای

من... چی می نوشتی؟" بدون فکر جواب میدم...."دوستت دارم"

و خیال میره سمت این جمله ی ساده ی پر از حرف...

میخوام چراغو خاموش کنم که امشب دیگه بخوابم.. دوباره چشمم میفته به عکس حاجی...

به عکس دایی... به عکس کسایی که توی اتاقمن.... و عکسی که تو آینه افتاده...

.. حالا "اگه قرار باشه فقط یک جمله به خودت بگی چی میگی؟"

...........................

 زیرنویس؛ 

/ الان آپ کردنم یعنی امشب هم خواب از اومدن سراغ پلکهام منصرف شد..

/این قلمچرتی را بگذارید به حساب بیکاری دل...

/ دوست داشتین به سوال آخرم جواب بدین..

۸۹/۱۰/۲۸
فــ . الف