در میان این همه اگر، تو چقدر بایدی
کم کم باید برای خودم فکر یک دریا باشم . انداخته اندم توی یک تُنگ ِ تَنگ . هرچه تقلا می کنم برای گریختن، می خورم به دیوارهای شیشه ای. هر روز صبح قبل از خورشید، منتظرم اسم تمام آدم هایی که یک عمر در خاطرم بودند و حالا نیستند، دوباره بر من وحی شود و از پریشانی ِ فراموشی زودرس نجاتم دهد.
کجا بودم که نفهمیدم حلول کرده ام توی جسم ماهی قرمزها؟
برایم فکر یک دریا باش. برایم دریا باش. باید در تو غرق شوم.
____________________________________
پ.ن) ما خود نمی رویم دوان در قفای کس
آن می برد که ما به کمند وی اندریم...