و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

دلتنگی از جنس...

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۱۶ ق.ظ
تابستون امسال چه پرتشویش پر از مناسبته!... بعضیاشون از یک هفته و یک ماه پیش به یک سال پیش رسیدن...

تقویم امسال چه قدر پر از خاطره است هرچند روی خیلیشون مهر "تلخ" خورده... اما بزرگترین و قشنگ

ترین حادثه ی زندگیم اول همشون فهرست شده... هرچند مرور تک تک این سالگردها خواب این شبها رو

ازم گرفته اما انگار شوق یادآوری این ساعت ها میتونه برای چند لحظه، جبران همه ی دل آشوبی ها را

بکنه...

میرم سراغ جعبه ای که حرفای ناگفتنی خودم توشه... چند تا نامه از قلم من به آسمون. و اون کاغذهای

به هم منگنه شده ای که آخرین تاریخش شب سفر بود.. و پر از ناباوری.

برای چندمین بار همشونو میخونم.. حتی اونی که روز میلاد امام علی(ع) نوشتم و هنوز دارم به این فکر

میکنم که یعنی هیچ وقت خونده نشد؟ به کارهای خودم خنده ام میگیره.. خنده ای که بلاخره بغض این

چند روزو میشکنه و نامه ها دوباره خیس دلتنگی میشن..

کشو را باز میکنم.. اون گوشه زیر جعبه ای که خاک طلائیه توشه را میارم بیرون.. سفیدیشون چشممو

میزنه!

چادرسفید و لباس احرامم... یادش بخیر که قبل از رفتن روزی چندبار سرم میکردم و توی ناباوری هام

غلت میزدم..

یادش بخیر که چند بارقرارشد نریم و تاریخ عقب می افتاد.. و نامه های آسمونیم فقط تاریخ میخوردن و

امضای تنها.

انقدر سر قبر پنهانش بهونه گرفتم تا آخر روز میلادش راهی شدیم.

شب تلفن پشت تلفن...صبح مدرسه..التماس دعا.. گریه.....

ظهر دم مسجد لابه لای اشک ها و دست های ملتمس دیگران تازه فهمیدم چه حسی این بالا هست که

واسه قبلیا حسرت داشتم بفهممش..

24خرداد... ما مدینه... شب بیداری تا نماز صبح... اینجا گنبد خضراء رسول(ص).

دلم اما گم شد... گم گم..

این عطر غریبانه ی بقیع قدم های آشنایی را زمزمه میکند...

سهم من هم همان دست مانده بر پنجره ی خالی می ماند و با عکس آنطرف دلم را قانع میکنم...

خداحافظی با مدینه که نه... وقت برگشت باید با خودت خداحافظی کنی که بین الحرمین ها وغروب های

بقیع تمام شده است!

در حسرتی گم تر از قبل در رویایی پرابهام ترازهمیشه فرو می رویم.

                     "این شیرین ترین اضطراب دنیاست"

حرام می شوند همه چیز دنیایی این دنیا برتو...

و تو... در اجباری دلنوازانه بنده ای فقط برای او...

کعبه را می یابم... انگار بهانه گیری هایم بازهم پایان ندارند.

باهمان سربه زیری پر از حرف...........سجده ای اشک آلود...

طوافی میان بهت وسرگردانی... من ذکر می گویم یا تو؟

می رویم.. می آییم... تمام می شود.. شب آخر می رسد... لیلة الرغائب است... (وگویا تاریخ تولد من)

من غرق غرور مناسبت های شب وداع هستم و منتظر استجابت دل خسته ی آن طرف...

نفس های پراز بغضش روبه روی کعبه حرف می زنند........و قطع می شود... و اشک می آید و هق هق...

تقویم انگار کنار نامه های این جعبه شده جزئی از حقیقتشون...

                                                                نمی تونه "تلخی" مناسبت های بعدش رو داد نزنه...

         اینجا ثبت است: صدای پایان نفس های خسته....... و ترس دوباره از اجابت امروزها...

۸۹/۰۳/۲۴
فــ . الف