و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

دلتنگ نقطه های توام ، باران !

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۲۴ ب.ظ

یکی از آن صندوق های میوه را برداشته بودم و هرچه کتاب قصه و شعر و نقاشی و این چیزها داشتم می چیدم داخل آن ؛ مامان از دست شلوغ کردن هایم ، گذاشته بودش توی انباریِ کوچکِ زیر پله ایِ طبقه ی بالا . هروقت مهمان تازه ای یا یکی از دوست هایم خانه مان می آمد ، با ذوق دستش را می گرفتم و می بردم که کتابخانه ی کوچکم را نشانش دهم ؛ انقدر سنگین شده بود که به جای پایین آوردن آن ، باید بقیه می آمدند پیشش . از آن انباری خاطرات خوشمزه ای دارم ، تقریبا قسمت اعظم کنجکاوی های بیش از حد مرا ارضا می کرد ،  مثل کارتنِ سررسیدهای مامان که خاطرات روزانه اش را از اول ازدواج تا حالا می نوشت و بایگانی می کرد یا دفترچه ها و    نامه های بابا توی جبهه. بعداز ظهرها که بقیه خواب بودند ، با احتیاط درب چوبی پذیرایی را می بستم و یواش خودم را می رساندم آنجا ، انقدر سرکشی توی آن نوشته ها خوب بود که ساعت ها در همان ابعاد کوچک تاریک می ماندم و کیف می کردم ، بغل انباری ، یعنی توی سرسرا که بابا موکتش کرده بود و کتابخانه ی فلزی بزرگش را گذاشته بود هم ، قسمت ممنوعه ی من به حساب می آمد ، مامان می گفت این کتاب ها به سن و سال تو نمی خورد و خرابشان می کنی ، اما من با همه شان زندگی کردم ، با همان یواشکی خواندن ها و دزدکی لذت بردن ها. شهید مطهری را با داستان راستانش شناختم ، گلستان سعدی را به سختی می خواندم و بعضی حکایت هایش را هم می بردم سر کلاس برای بچه ها بخوانم . از روی کتاب هایی که خاطرات جنگ بودند نمایشنامه می ساختم و توی مدرسه الکی برای هم بازی می کردیم... اول ابتدایی بودم که بابا اولین بار برایم دفترچه خاطرات خرید ، اجازه نداشتم با خودکار بنویسم ، نوشته های دبستانم حالا انقدر کمرنگ شده اند که باید به سختی فهمیدشان . فکر می کردم دفترها جان دارند و مخاطب نوشته هایم هستند .

باید باور کنم بزرگ شده ام ، رسیده ام به همان سن و سالی که آن سالها برایش فکر و خیال داشتم ، هنوز با لذت لای کتاب هایم نفس می کشم ، مامان خیلی وقت است یادداشت های روزانه اش را کنار گذاشته و عوضش من برای فرزند نداشته ام هرچند وقت یک بار می نویسم تا دلش نخواهد در دنیای کلمات خصوصی من سرک بکشد . احساساتم ، خواسته هایم ، توانایی هایم قد کشیده اند ، اما اثری از آن ضمیر دست نخورده ی زلال نیست .

آن عطش ، آن نبض ِ تند خالصی که با همه ی شر و شیطنت باز اسیر رنج ها و دردهای بیهوده نشده بود .

و أنیبوا الی ربّــکم ... انابتم بده سمت دست هات ! مثل مسافری که منزل به منزل خستگی اش افزون می شود ، به دنبال روشنای مقصدم ...ما اضیق الطریق ! از دلت به دلم میانبر می زنی ؟

هو الّذی أنزل السّکینـةَ فی قُلـوب المؤمنــین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم ... (4فتح)

 

                                

______________________________________________________________________

پ.ن1 ) اگر خود تو ، یعنی تمام وجود تو هماهنگ رشد کند دیگر بحرانی نیست و فاجعه ای نیست . مادام که خود تو هماهنگ رشد نکنی مادام که تو زیاد نشده باشی ، هر چیزی که زیاد کنی و هر چیزی که در تو زیاد شود جز درد و رنج نیست .  ( روش نقد 1/ استاد عین صاد )

پ.ن2 ) الهی فاسلک بنا سُبُل الوصول الیک و سَیِّرنا فی أقرب الطُرُق ! تو ما را به راه بینداز ....   مناجات مریدین

پ.ن3 ) خیال در همه عالم برفت و باز آمد / که از حضور تو خوشتر ندید جایی را ... (اضطراب کاروان محرم دارم  !)

پ.ن4 ) پست قبل ، عقده ی حسی ِ یک مدت مدیدی بود که دلم می خواست به اسم پاییز تمامش کنم ، یک جور غم غریبی که بوی مرگ می داد ، حتا می شود نسبتش داد به "خیال ِ" از دست دادن خواهری که هیچ وقت نداشتم یا صدای خش خش برگ ها توی قبرستان و عصرهای پاییزی که حالمان را تا هفته ها خراب می کرد یا یک چیزهای دیگری که مرا از دست خودش خسته می کرد ، اصلا ذات پاییز وسیع است ، به اندازه ی همه اش می توان لحظه ی متفاوت کاشت . شاید با حسی مشترک.

۹۲/۰۷/۱۰
فــ . الف

جوانی

نظرات  (۲۱)

۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۷:۱۴ پلک افتاده
درد دل آدمی را بیدار میکند ، روح را صفا می دهد ، غرور وخود خواهی را نابود می کند .نخوت وفراموشی را از بین می برد ، انسان را متوجه وجود خود می کند ....خدایا همه چیز را بر من ارزانی داشتی و بر همه اش شکر می کنم...

اما ای خدای بزرگ چیزی به من ارزانی داشتی که نمی توانم شکرش کنم و آ ن درد و غم بود.

درد و غم از من و از وجودم اکسیری ساخت که جز حقیقت چیزی نجوید ، جز فداکاری راهی برنگیرد و جز عشق چیزی از آن نتراود...
"مناجانهای شهید چمران "
یاد دفترچه خاطراتم افتادم، البته چند هفته ای بیشتر توش ننوشتم ولی یادآور کلی خاطره باحاله و ورقای له و لورده یه سررسید که بچگی توش به انگلیسی داستان نوشتم تحت تاثیر فیلم بازگشت به آینده

وای این معصوم کجا رفته، اینو وقتی عکس پنجم ابتدایی رو میبینم و یه نگا به آینه میکنم با تموم وجود حس میکنم :-(
آدمها با منع شدن چه پیشرفتها که نمیکنند:))
"رسیده ام به همان سن و سالی که آن سالها برایش فکر و خیال داشتم "...باورم نمیشه اینجا همون لحظه اییه که انقد تو تمام کودکی و نوجوانی منتظرش بودم...با خودم چه کرده ام !؟ من چگونه من شدم!؟
پاسخ:
لذتی ک در منع شدن و اصرار هست در آزادی نیست :))

....
سلام.بیان کجاست دیگه?توش ثبت نام کنیم چی میشه ?تو از اونایی هستی که بودن و نبودن من براشون فرقی نداره!...پس نوشتن تو خانواده تون ارثیه.مامان من از این چیزا نداشته.بابام هم بدتر از اون.ولی من و خواهرم یه چیزایی یه وقتایی می نویسیم.دیگه تو نوشتن دست زیاد شده.هرکی خودش رو ننویسه و به خواد ادا در بیاره تکراری می شه,یعنی قبلا ها اینطوری فکر می کردم ,ولی الان فکر می کنم آدم ها هم تکراریند.چطوری میشه در عین داشتن فطرت واحد آدمی یه آدم خاص باشی.ترکیبی نو برای دیده و شنیده شدن...بنده خدا و در عین حال متفاوت و ناب از دیگری...الان برعکسه ,آدم ها انگار در چیزی که باید شبیه باشند.و به وحدت برسند نمی رسند,اما در چیزی که باید متفاوت و.خاص باشند,کپی و تکراری و کلیشه ای هستن...شاید هم همه ی حرفهای من تحت تاثیر خوابهایی که می بینم پریشان شده...
پاسخ:
سلام به روحت . بیان همین جاست ک آدم توش ثبت نام میکنه وبلاگ میزنه :) 
چرا فک کردی بودن و نبودنت فرقی نداره ؟ نمیبینی جمله ی هدیه تو زدم اون بالا هی یادت کنم ؟ :)
این ک ما دچار کثرتیم قبول . اما هر آدمی به چیزی مثل نوشتن نیاز داره . دست زیاد شدن بر نمی تابه ... حتا تکراری . نوشتن هر چقدم ک تکرار و تقلید باشه ممکنه ی نقطه ی امید باشه واسه سیلی زدن و بیدار شدن . مث آینه ک به روت میاره چی هستی ...
۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۸ بچه پرنده
از اول راهنمایی عاشق نوشتن شدم.دلیلش را هم دقیق نمی دانم.سر رسیدهای اضافی داداشم را کش می رفتم برای نوشتن خاطرات روزانه .تا همین امسال 9تا سررسید پر از خاطره دارم.یادمه راهنمایی که بودم.عاشق مجله های مدرسه بودم.ودوس داشتم متنهایم تو مجله چاپ می شدو مسئولای مجله از متنم تعریف می کردن. ولی هیچ وقت شرایطش پیش نیومد وهمیشه غصه می خوردم.به غیر از آجیم و مامانم به استعدادم هیچ کس پی نبرده بود.تنها خواننده ی متنهایم آجیم بود ومامانم کلی کتاب شعر برام می خرید.از وقتی اومدم دانشگاه وبا نویسنده های همسن سال خودم آشنا شدم و هر لحظه احساس صعود می کنم .هر لحظه یاد آرزوهای دوران نوجوانی ام می افتم....یادش بخیر...
پاسخ:
خیلی خوبه . خیلی خوبه ک برای علاقه ت تلاش کردی و دلت بیشترو خواست . وقتی از بچه های دیگه ناامید میشم و یاد تو میفتم هی به مامان پرنده ت میگم کاش همه مث تو قدر استعدادشونو میدونستن ! :)
۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۹:۳۵ دبیر کارگاه
چه اراده‌ی وسیع مادرانه‌ای‌ست برای فرزند نداشته نوشتن.
چه کیفی بکند آن بچه بعدها...
مثلا من این سال‌ها که خیلی خاطرات کم‌تر شنیده‌ شده‌ی مادربزرگم را می‌شنوم، هوایی می‌شوم برایش خاطره‌نویسی کنم. اما خاطره‌نویسی‌های خودش کجا و نوشته‌هایی که از روی شنیدن خلق شده‌اند کجا...
پاسخ:
حداقل بیشتر از نوشتن برای پدرش کیف دارد :) 
این طور کارها یک جور ِ پنهانی، مرور ِ خود است ... حالش حال خوبی ست ..
پس شما در عوض نسل های بعدتان را غافلگیر کنید !
چه عکس خوشمزه ای :) کتابخونه ی فعلی ؟
پاسخ:
بله بله :)
اگر بگویمـ پست ِ متفاوتـی بود توی این وبلاگ نمی گویید چرا ؟!
پاسخ:
چرا :)
ینی چرت بود ؟ :))
چرت نبود .. متفاوت بود ..
پاسخ:
ینی چرت بود دیگه :)
سلام

شرمنده ها میشه ی سر ب وبم بزنید

ببخشیدا واجب بود وگرنه مزاحم نمیشدم

فقط متن رو خوندین تونستین ب دوستان و هر کسی ک میشناسید اطلا بدین

چون واقعاً زنندس ک خونواده ه بیان و کوتاهی بشه

بازم شرمنده و ممنون
۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۵:۱۸ پلک افتاده
مهر 87 ، مهر 88 ، مهر 89 ، مهر 90 ، مهر 91 و حالا مهر 92 . تو صندقچه نوشته هات همه "مهر " ها را سر زدم . حالت که خوبه خدارا شکر ؟ برای قلمت آرزوی زندگی می کنم و برای دلت بارررررررررررررررررررررون!
پاسخ:
منو هی به یاد خوبیت میندازی عمو ک چقد مـــهــربونی خودت :)
خوبم .. خوب ...
سلام

حالا مطلبو ول کن فعلا...:))))

خواستم بگم:
منم از این عموها میخوام خب:(

نوش جونت
خدا بهت ببخشدشون:)
پاسخ:
سلام
غصه ت بشه :))
این عمو خوب خوبمونه :)
۱۵ مهر ۹۲ ، ۰۰:۴۹ امیرابوالفضل علوی
سلام
احسنتم.. قلم توانایی دارید خواهر..
جز حکم حقی که حکم را شاید نیست
حکمی که ز حکم حق فزون آید نیست
هر چیزی که هست آنچنان می باید
آن چیز که آنچنان نمی باید نیست
.
.
قلمتان مانا..
پاسخ:
سلام . لطف شماست .
۱۵ مهر ۹۲ ، ۰۸:۲۷ ذاکر اهل البیت (علیهم السلام)
علیکم السلام
ممنون ازحضورتون ...
خوش بحالتون که با شهدا
تا اندازه ارتباط قلبی دارید .
این هم نعمتی است که به واسطه پاکی
خدا بهتون عنایت کرده و سعی کنید قدرش رو بدونید ...
ما رو فراموش نکنید و خیلی دعامون کنید
یاعلی مدد
پاسخ:
شهدا با ما ارتباط دارن ... ما غافلیم ...
محتاج دعاتون
۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۴:۲۱ امیرابوالفضل علوی
لباس یاس بر تن کرد زهرا / کنار دست او بنشست مولا
محمد خطبه خواند زهرا بلی گفت / غلط گفتم بلی نه یا علی گفت
یا علی..
نخیرمـ ینی متفاوت بود ! منو عصبانی نکن !
پاسخ:
:)
۱۷ مهر ۹۲ ، ۰۰:۱۰ تقوی در دنیای مجازی
زیبا...
اقرب طرق نصیبتان
.
اینجا را هم بخوانید
عکس بالا از خودتونه ؟ چون تو فتوبلاگ هم گذاشتین پرسیدم . حسش فوق العادس
پاسخ:
بله . حسشو دوست دارم ..
۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۷:۴۶ بچه پرنده
به تو دل بستم وغیر از تو کسی نیست مرا
جز تو ای جان جهان داد رسی نیست مرا

پرده از روی بینداز بجان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا......



رسم آیا به وصال تو که در جان منی
هجر روی تو که در جان منی نیست روا....

نا گفته های دلم با زبان امام خمینی.....
۲۱ مهر ۹۲ ، ۰۰:۲۳ امیرابوالفضل علوی
دلم پر مى ‏زند امشب براى حضرت باقر
که گویم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر
ندیده دیده ى گیتى به علم و دانش و تقوا
کسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر


۲۴ مهر ۹۲ ، ۰۹:۴۵ ذاکر اهل البیت (علیهم السلام)
این روزها چه روزهای با عظمتی است :
موسی به طور می رود و فاطمه(س) به خانه علی (ع)
ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه
محمد (ص) با علی (ع) به غدیر و حسین (ع) با هستیش به کربلا !
و مهدی زهرا به عرفات ...
عجیب بوی اجابت دعا میآید ...
اللهم عجل لولیک الفرج
----------------------------------------------
سلام :
طیب الله انفاسکم
زیبا نوشتید ...
لذت بردم .
خدا حفظتون کنه
دعامون کنید
پاسخ:
سلام
زنده باشید.