و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

رخصت گرفته ایم که مادر صدا کنیم

چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۵۴ ب.ظ

« ای مرد نماهای نامرد ! ای کودک صفتان بی خرد، که عقلتان به اندازه عقل عروسان پرده نشین است! چقدر دوست داشتم که شما را ندیده بودم و نمی شناختم. به خدا سوگند که شناخت شما پشیمانی و اندوه به دنبال آورد. خدا شما را بکشد، که دلم را پر خون کردید و سینه ام را مملوّ از خشم ساختید. و پیاپی جرعه اندوه در کامم ریختید، برنامه ام را با نافرمانی و یاری نکردن تباه ساختید، تا آنجا که قریش گفت: پسر ابوطالب شجاع هست ولی راه و روش جنگ را نمی داند. 

خدا پدر و مادرشان را جزا دهد! آیا کسی از آنان هست که بیش از من در میدان جنگ به سر برده، و پیش قدم تر از من در میدان کارزار باشد؟ هنوز بیست سال نداشتم که برای جنگ مهیا شدم و اکنون بیش از شصت سال از عمرم گذشته. ولی برای کسی که فرمانش را نمی برند رأی و برنامه ای کارساز نیست . »

                                                                                                      خطبه 28 نهج البلاغه

 

همین چند خط که فقط یک تکه از روضه های مولاست هم آدم را دیوانه می کند. بارها پای اینطور جملات میخکوب شده ام، پای این همه صراحت و مظلومیت ِ مقتدر ِ مظلوم . چطور می شود که امام جامعه ای انقدر صریح و تند از تنهایی خودش و نامردی مردمانش توی خانه ی خدا بگوید و آنها از درد نمیرند؟

اینجا که امیرالمؤمنین علیه السلام دیگر فاطمه سلام الله علیها  را نداشت تا تکیه گاهش باشد... 

چرا این خطوط، این حروف الفبا شکسته؟

چرا «ز«

چرا «ه»

چرا «ر»

چرا «آ»

شکسته؟

چرا حرف در حرف هر واژه می پیچید از درد؟

مگر ضربه ای سخت پهلویشان را شکسته؟

مهدی زارعی                                                       

 

 

۹۳/۱۲/۱۳
فــ . الف

نظرات  (۱۰)

آه

آه

آه....

نفسم سخت میگیرد این روزها....

۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۴ تا اینجا خواندم...
 سلام


http://baketab.blog.ir/post/53
۲۰ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۸ غریبه ی آشنا
گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،
گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود؛
۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۷ هاتف آل مجم
آسمان آبستن حادثه ای ست...
۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۲۳ پلڪــــ شیشـہ اے
خدا رحم کند ..

ولایت و غربت ...
مولا و تنهایی ...
یا زهرا سلام الله علیها ..
پاسخ:
آخ...
سلام.
چقدر دردناک...

حالا امام زمان (عج) نسبت به ما چه حالی دارد؟!
۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۵ هاتف آل مجم
قصه ی کوچه ی باریک سرش معلوم است
حرف کوچه که بیاید خطرش معلوم است
خوب پیداست زمین خورده کسی در کوچه
جای زانو زدن رهگذرش معلوم است
این زمین خورده زنی بوده جوان، تقریبا
رد پای پسری دور و برش معلوم است...
.
.
.
هر چه هم روی بگیرد ز علی می فهمد
قصه از حال و هوای پسرش معلوم است.

مولای ما! علی! رهایی مبارکت

از همرهان خسته جدایی مبارکت


امروز، به رغم باور بدخواهان، علی تنها نمی ماند... 

۰۲ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۹ ثبت کن هذا محب الفاطمه

داغ پدر ،سکوت علی (ع)، غربت حسن (ع)

شعری شد و به حنجره ی کربلا رسید

در تل زینبیه غروبت طلوع کرد

با داغ تو قیامت زینب (س) فرا رسید

با محتشم به ساحل عمان رسید اشک

داغ تو بود بار امانت به ما رسید

علی رضا قزوه

۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۶ تا اینجا خواندم...
سلام....اولین کتاب سال 94....



http://baketab.blog.ir/post/56

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی