و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

رستگاری در چند ثانیه

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۳ ب.ظ

من یک آدم خیلی پولدار موفقم . می توانم دست روی هرچیزی که می گذارم بپرد توی بغلم . صبح چشم هایم را که باز می کنم از پنجره ی طبقه ی 60م یکی از بهترین برج های پایتخت به خورشید سلام کنم و شهر با آدم های ریز و درشتش زیر پایم قرار بگیرند. شاید هم بلندتر . هرچه طبقه اش بیشتر باشد بهتر . انقدر که ببینم خدا چه حسی دارد آن بالا. 

بعد با یک لباس زردوزی شده ی دنباله دار حریر که مرا شبیه زیباترین دختر قصه ها می کند (شاید هم سبک پوشش خواننده های عربی یا اصلا طبق آخرین مدل های اروپایی) بنشینم صبحانه بخورم ، هرجای خانه ی درن دشتم که عشقم کشید . اگر هوا بهاری و خنک باشد می نشینم کنار درختچه های یاس و رز توی تراس، روی صندلی هایی که روکش آبی فیروزه ای با گل های ریز نارنجی دارند . اگر تابستان بود ، می روم لب استخری که فواره های شکل قلب دارد. بعد که صبحانه ی لذیذ و مفصلم را نوش جان کردم سوار یکی از ماشین های آخرین سیستم شاسی بلندم می شوم که در کنار بقیه ی دوستانش منتظر انتخاب من است.  5،6 تایشان را توی قرعه کشی های سان استار و ایرانسل و همراه اول و چندجای دیگر برده ام . گاهی اگر بخواهم می توانم از اتومبیل های بقیه ی اعضای خانواده هم استفاده کنم، ما یک خانواده ی 5 نفری بودیم که با خرید محصولات محسن هر کدام بهترین ماشینی که آن روز می شد آرزویش کرد را برنده شدیم. بعد چون پارکینگ خانه ی اجاره ای مان دیگر جا نداشت و به کلاس ما هم نمی خورد تصمیم گرفتیم هرچه جایزه ی نقدی تپل توی بانک ها هست را هم برنده شویم، از دستمال کاغذی های زیادی استفاده کردیم و همینطوری روی سرمان سکه ی طلا ریخته شد، ما حتی توی قرعه کشی رب گوجه هایمان، دنت های برادر کوچکم، چای هایی که صبح و ظهر و شام می خوردیم و فقط برای مهمان نبود، کنسروهای تن ماهی، چیپس و پفک، تلویزیون و تلفن همراه جدیدمان، ماکارونی های جورواجور و فرش و نوشابه و دمپایی و پوشک بچه و واشر شیر آب سرد دستشویی مان هم کلی پول برنده شدیم و دست آخر توانستیم ساکن این خانه ی رویایی شویم. البته هنوز برای اینکه همه ی رویاهایمان تحقق پیدا کند کمی زود است . پدرم قصد دارد با سرمایه ای که به دست آورده ایم چند بانک خصوصی تأسیس کند و با سودی که از مردم می گیرد شیک ترین و مجهزترین خانه ی کشور را بسازد، که آدم وقتی در آن نفس می کشد حس کند در لندن و پاریس قدم می زند. مثل احساسی که در سفر به دور دنیا داشتم، همان که در قرعه کشی کارت بانکی ام بردم. الان می توانم با آخرین تکنولوژی روز به هرجای جهان که اراده می کنم متصل شوم و از برندترین فروشگاه های بین المللی و خارجی خرید کنم. بعد هم خریدهایم را در شبکه های اجتماعی به نمایش بگذارم و چشم بقیه را در بیاورم. بقیه هی بیایند به خوشبختی های من لایک بچسبانند و من هیچ منظوره از تلاش و تقلا برای به دست آوردن بهترین نعمت های دنیا خسته نشوم!

البته ما خانواده ی مذهبی ای هستیم. مثلا هفته ی آینده در همین خانه مان جلسه ی مولودی داریم، قرار است گران ترین نوشیدنی ها سرو شود. فقط نمی دانم آن روز مدل موهای جنیفر لوپز به من بیشتر می آید یا فر رنگی!

راستی ما خیلی وقت است که آنتن تلویزیون مان را قطع کرده ایم و ماهواره با هزار کانال مفیدش جای آن را گرفته. اینطوری آدم از آخرین آپدیت های دنیا و تبلیغات برتر خبردار می شود و لازم نیست صبح تا شب اخبار جنگ و خونریزی ببیند و روحش از تماشای تصاویر زن و بچه های کشته و زخمی عرب کدر شود. اسلام دین آرامش و خوشی است! از قدیم گفته اند یه سال بخور نون و تره صد سال بخور نون و کره! فقط به نظرم کره اش هنوز آنقدرها چرب ِ چرب نشده ...

________________________________________________________

پ.ن کاملا بی ربط ) این دوست هایی که یک هو می گویند "فقط بگو مشهد می آیی" و پیامک هایشان که دل آدم را با عجله مسافر حرم می کنند خیلی خوب اند. جنس شان طلاست . نه از نوع بادآورده و جایزه اش ها . از آن ها که خلق شان کیمیاگری می خواسته.

۹۳/۰۵/۱۸
فــ . الف

نظرات  (۸)

۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۳ دبیر کارگاه
متن‌تان حرف داشت و روایت روانش جبران طولانی بودنش را می‌کرد.


فقط کاش بعضی توصیف‌ها، مثل بعضی توصیف‌های دیگر از کلیشه‌ای بودن خارج می‌شدند. مثلا «ماشین آخرین سیستم» کنار توصیف آن حالت که با «واشر شیر آب سرد» آورده بودین خیلی توی ذوق می‌زد.
پاسخ:
ممنونم از تذکرتون .
سلام

عالی بود
دورد بهت...هزار بار درود بهت

اون «واشر شیر آب سرد» رو خیلی خوب اومدی
بعضی وقتا خیال میکنم این حرفا رو از کجا میاری؟

هزار بار ازت پرسیده بودم اینو. نه؟
پاسخ:
سلام آره پرسیده بودی :)
سلام
خیلی خوب بود...
مراسم مولودیشان قبولِ حق ان شاءالله..
یه پستی که ما فک می کنیم فهمیدیم ولی هنوز نفهمیدیم.

خوش به حال شما و دوستانتان. مشد میایی داره آرزو میشه کم کم
سلام . خوبی ؟؟؟ اونقد دلم برای خودتو نوشته هات تنگ شده که حد نداره....
از دست خودم خیلی عصبانی ام. همیشه با خودم می گفتم که تابستون بیشتر وقت دارم ومی تونم وقت زیادی روی متنهام ونوشتنم بذارم ولی نمی دونم چرا نشد. انگاری تابستون بیشتر وقتم پره....
 خیلی دوس دام دوباره بنویسم . البته هنوز به خاطره نویسی ادامه می دم. اما توی این دوماه همت نکردم که روشون کار کنم وبعضی هاشو تو وبلاگم کار کنم. ...
 متنت خیلی عالی بود. حرف دل خودم بود. حالم داره از این همه تبلیغ که که مردم محتاج یه عالمه پول وسکه نشون می ده بهم می خوره... تلویزیون مثه این که اصلا اقتصاد مقاومتی حالیش نمیشه..... فک کنم دچار آلزایمر شده....
 این اولین تابستونی که دلم برای دوستام این قد تنگ شده ...کی می شه دوباره مهر بیاد.؟؟؟
پاسخ:
سلام عزیزم. انشاالله زودتر هم دیگه رو می بینیم..
بنویس. منتظر قلمتم . نذار خاک بخوره . پرنده تو لونه ش نمی مونه . انقد بال بال بزن تا بپری :)
۲۴ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۷ افشین پارسائیان
۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۹ طاهر حسینی
متن تان حرف ما هم بود 
عنوان آشناست.مال کجاست؟
پاسخ:
یه فیلم بود قبلنا "رستگاری در هشت و بیست دقیقه" فک کنم.. اون توی ذهنم بود، تغییرش دادم .
۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۵۷ پلڪــــ شیشـہ اے
آخ گفتی بانو ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی