و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

زهی خیال باطل!...

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۸۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ
گفت:

از دور یه نیم نگاهی بهش انداختیم...

بوت های بلند و موهای رنگی پریشون رو پیشونیش قیافه شو شبیه سگ های پشمالو کرده بود.

هنوز مسیر چشماش خیره به سمتمونه. جلوتر میاد. اصرار میکنه کنار من بشینه..

میبینه جای زیادی نیست اما با لحن مسخره اش میگه یه کم جمع و جور بشین.

از بوی عطرش حالم بهم میخوره.. نیم خیز میشه به سمتم و میگه:

- تو دانشجویی؟!

- آره! بهم نمیاد مگه؟

- چرا.. گفتم تیپت به بسیجی ها میخوره گفتم بیام اینجا کنارت یه وقت ترورم نکنن!!!

...........................................

از شدت اتاق تکونی و ۴ طبقه پله رو بار و بندیل بالا پایین کردن روی تخت ولو میشیم

که گوشیم زنگ میزنه.. مامان با نگرانی شروع می کنه به پرس و جوهایی

که اجازه ای برای جواب من در اون بین پیدا نمیشه.

- کجایی؟ اتاق دادن بهتون؟ بیرون که نرفتی؟ یه وقت نرین خارج از دانشگاه ها!

یه وقت نزنه به سرت بری تظاهرات!؟ یه موقع با کسی بحث نکنی؟! نمیخواد بری بسیج. حتی کتاباتم

خودت نخر! انقلاب خطرناکه! لیست کن بابا میاد برات تهیه میکنه! غذا چی؟ غذا نداری فقط سفارش

میدی پیک موتوری بیاره!

.........................یک ساعت بعد..................

اوفی بالاخره قطع کرد. بهاره تی وی گوشیتو روشن کن ببینیم مگه چه خبر شده؟!

اعتصاب مجلس... تظاهرات... کشته شدن بسیجی ها...

بازم عنکبوت های سمی شده دست و پا تکون دادن!؟

  باتوم نگاه "آقای ما" هر تاری را پاره می کند!

مرگ بر کروبی و موسوی و خاتمی و....

 

.................................................

زیرنویس// من هنوز بسیج پاسخگوی فعال دانشگاهمون را پیدا نکردم!

۸۹/۱۱/۲۹
فــ . الف