و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

سرگیـ جـه

دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ب.ظ

از بچگی ، شهربازی با تمام جذابیت و هیجانش برایم موهوم بود ،

چرخ و فلکی که همیشه با اصرار می خواستم سوارش شوم و بعد که همه آماده ی حرکت بودند ،

تازه یادم می افتاد من از چرخ و فلک وحشت دارم ...

بعضی وقت ها ، زندگی شبیه شهربازی می شود که پر است از رنگ و شلوغی و هیجان ...

و مثل وقتی که حواست نیست و سوار بر چیزی می شوی که همیشه از آن  می ترسیدی ،

دلت می خواهد چشم هایت را محکم ببندی ، دست هایت را به دستگیره ها قلاب کنی ، و بعد که حسابی رفتی

آن بالای بالا و در تزاحم احساسات گم شدی ، با تمام توان جیغ بزنی و گلو پاره کنی و دنیا از چرخیدن نایستد..

مثل وقتی بچه بودم و هرچه التماس آن شهربازی چی را می کردم که نگه داردش ،

باز با همان نگاه عاقل اندر سفیه اش دور بعدی را بدرقه ام می کرد ...

____________

پ.ن1 ) جوانی ِ آدم ، مثل چرخ و فلکی ست که وقتی بیرون گودی هیجان رسیدن به آن را داری و وقتی

تمام می شود دلت باز هوایش را می کند ، جوانی ِ آدم ترس دارد ، جیغ و فریاد و التماس دارد .. ،

جوانی ِ آدم سرگیجه دارد ...

 

پ.ن2 ) به تو نزدیکم ، مثل خانه ای کنار رود / به من نزدیکی ، مثل سیل به خانه های کنار رود ...     مژگان عباسلو

پ.ن3 ) خود نمی دانم که پیری دوست دارم یا جوانی ...

پ.ن4 ) صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را .../ ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم ...

پ.ن5) و قلیلٌ من عبادی الشّـکـور...

 

                  

۹۲/۰۱/۲۶
فــ . الف

جوانی

نظرات  (۱۲)

سلام آجی
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را .../ ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم ...
چه صفایی بود!!
پاسخ:
سلام عزیز
قدم رنجه فرمودی :)
من چرخ و فلک دوس داشتم ولی یه بار بیشتر سوار نشدم. مامان از هر چی میترسید ما دیگه حق سوار شدن نداشتیم.

کلا ما همش در حال دویدنیم. کی فرصت پیدا می کنیم وایسیم و یه خورده اونچه هستیم و ورانداز کنیم. آدمی که نمیدوه و یه جا وایساده رو همه باهاش مشکل دارن. حتی اگه دویدنمون عین هل دادن اون سنگ سیزیفی باشه باید هی الکی بریم
درد من فرصت های رفته اس کارایی که بعضی وقتا به خودم میگم کاش انجامشون میدادم و گاهی میگم خوب شد انجامش ندادم


مثل سیل، عاشقانه بود
پاسخ:
چه قدرت اختیاری داشتید شما!  

و من چه دردناک نمیدونم ایستادم یا در حال حرکتم ... حال قطاری که نمی داند می رود یا برمی گردد...

عاشقانه بود.هوم..
پی نوشت 1 تان عالی بود...
جوانی التماس دارد....
چیه ؟
چی شده؟
بو فارغ التحصیلی....
چند روز پیش اینجوری گیجت کرده؟
نه کهنه رفیق ،حالا حالا مونده ............
تا پیری
پاسخ:
مشکل دقیقا همینجاست ..
امید الکی به اینکه حالا حالاها مونده ....

این دو خط آخرش خیلی به دلم چسبید

"مثل وقتی بچه بودم و هرچه التماس آن شهربازی چی را می کردم که نگه داردش ،
باز با همان نگاه عاقل اندر سفیه اش دور بعدی را بدرقه ام می کرد ..."
پاسخ:
:)
سلام
تمثیلتان بسیار زیبا بود. خوشم آمد
پاسخ:
علیکم السلام
لطف شماست
پلاســــتیـــــک!!! ما سرگیجه هامون عواقب دیگه ایم داره!!!
پاسخ:
پلاستیــــک !!!! :)))
المثنی ندارد
جوانی

+ نگارشی خیلی خوب
پاسخ:
+لطف
سلام.
خوشحال میشیم سری به ماهم بزنید.
سلام...
اینجا را دوست دارم...آرام بخش است...
ولی برای من شهر بازی زیبا نبود..موهوم هم نبود...زشت بود و...
دعایم کنید که این روزها اساسی محتاجش هستم...
یاعلی مددی
پاسخ:
سلام
لطف دارید
شما که همیشه التماس دعای زیاد دارید ... البته همه محتاجیم ..
هیچ وقت از شهربازی لذت عمیق نبردم!!!جای بی مزه ای بود به خصوص چرخ و فلک غول پیکرش
+
آقا م.ن از پیری میترسم:(
+
تو جوونی شهید بشیم:))
دیگه اینها
یا علی مدد
پاسخ:
هوم. اصلن لذتش همه کاذب بود .. ترس داشت برام .. هنوز هم داره .. خیلی ...

+ کی از فردای خودش نمی ترسه ؟

+ العجل !
من هم همیشه همان حس را به چرخ و فلک داشتم و دارم، توصیف جالبی بود
لینکتون میکنم
پاسخ:
تشکر