و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

سلام بر ابراهیم...

سه شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۴۳ ب.ظ
۱/ هرچند توکل ما به خداست.. ولی خیلی دوست دارم شهید بشم...

اما، خوشگل ترین شهادت رو میخوام!

با تعجب نگاش می کردم و هیچی نمی گفتم.. ابراهیم در حالی که قطرات اشک از گوشه ی چشمش

جاری شده بود ادامه داد: خوشگل ترین شهادت، شهادتیه که جایی بمونی که دست احدی بهت نرسه!

کسی تو را نشناسه... خودت باشی و آقا.. مولا بیاد و سرت رو به بغل بگیره..

۲/ از بچه های کمیل بود که سالم برگشته بود؛ تمام بدنش می لرزید، گفتم مگه فرمانده ها و

معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس چطوری مقاومت کردین؟!

گفت:ما که این دو روزه زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه

داشته بود.. عجیب قدرتی داشت!

یه جوونی بود که نمی شناختمش؛ موهاش کوتاه بود و یه شلوار کردی پاش..

روز اول هم یه چفیه دور گردنش.. چه صدای قشنگی هم داشت!

برای ما مداحی می کرد و روحیه می داد... همه شهدا را ته کانال کنار هم می چید، آذوقه  و آب رو پخش

می کرد، به مجروح ها می رسید،یه طرف آرپی جی می زد یه طرف با تیر شلیک می کرد..

اصلا این پسر خستگی نداشت!

داشت روح از بدنم خارج می شد. آب دهانم رو فرو دادم؛ با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم

با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟! الان کجاست؟!

گفت: آره انگار، یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش می کردن...

دوباره با صدای بلند پرسیدم: الان کجاست؟!

۳/  مادر وقتی به بهشت زهرا می رفت بیشتر دوست داشت به قطعه ی چهل و چهار بره و

به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود، اما عقده ی دلش را

اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت....

به یاد ابراهیمش که هیچ وقت پیدا نشد........

..............................

.....................

.......

با این اسم دو ماهی میشه که سر و کار دارم.. از خوندن کتابش تا دنبال کارای یادواره اش بودن..

پارسال بود.. پیش دانشگاهی و روزای آخر محصل بودن.. به سر من و رفیق زد که یادواره بگیریم واسه

حاج همت و شهدای گمنام... همه ی کاراشو هم کردیم.. حتی متن مجری هم نوشته شد.. 

مهمون برنامه.. هدایا خریداری شد... تاریخ اجرا.. جیگرمون خون شد تا سالن جور کردیم...

اما وقتی قراره نشه.. وقتی خدا بخواد یه چیزایی نشونت بده.. وقتی پشت همه ی خیال ها و آرزوهات

یه حکمت و مصلحت دیگه خوابیده و تو بی خبری از شین شروعش.. نشد!

به راحتی ۱۵ مین بحث کردن با مدیر گرام همه چی بهم خورد... از داغونی  و گرفتگی که سر مباحثه

داشتیم  و هیچی از کلاس نفهمیدم بگذریم.. اما چند کلمه ای واسه حاج همت گلگی و... نوشتم

هم از خودش هم از خدا خواستم تا نذاره این یادواره به دلم بمونه...

با رفیق قرار گذاشتیم بعد از مدرسه مال هرجا شدیم جبران کنیم..

من اومدم تهران و دور از اون که توی دل خودش هم مراسم سوزنده تری برگزاره...

اولین برنامه ای که با کانون شهدا مطرح شد یادواره شهید هادی بود و من از ذوق این که اسم کسی

که تا حالا نشنیده بودم هم ابراهیمه نمی دونستم چی میشه... پهلوونی که مردونگی و ایمانش

به جمله محدود نمیشه...

محبوب اهل بیتی که حضرت زهرا(س) توی رویای صادقه اش گفته بود  ما تو را دوست داریم..>>

دیروز یادواره برگزار شد... دیروز بارون قشنگی اومد.. هم آسمونی.. هم از چشمای همه..

حتی دختری که همیشه توی آسانسور آرایش صورتش اذیتم می کرد و حالا محض کنجکاوی اومد بپرسه

اینجا، توی سالن اصلی دانشگاه که واسه این برنامه ها داده نمی شد چه خبره؟!... و موندگار شد از

سلام اول تا یاعلی آخر... از خلوت ابتدای برنامه تا ازدحام پایان...

و من.. وقتی فتوکلیپی که واسه ساختنش آروم و قرار نداشتم برای همه پخش شد و اشک چشمای

خواهر شهیدو دیدم... وقتی بعد از یادمان با بچه ها رفتیم پیشش و هیچ کدوم با حرف زدنش

نمی تونستیم جلوی اشکامونو بگیریم... وقتی اعتراف کردیم همه چیز خواست خودش بوده.. حتی

حضور تک تک حاضرین جلسه و حتی اتفاقاتی که افتاد واسه کمتر تبلیغ کردن اسمش..

سرمو رو به آسمون خیس خدا گرفتم و برای هزارمین بار شکرش کردم که هنوز انقدری قبولم داره

تا بتونم بعد از خادمی شهدا بگم شرمنده ام... شرمنده ی همه ی دلی که می شکنم ازشون و...

   آدم نمی شوم!...

                            

               

    

۹۰/۰۲/۲۷
فــ . الف