و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

شب نهم

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ق.ظ

به وقت محلی، باید بعد از برگشتن گوسفندهای نوذر از صحرا، کوله ی سبزم را برمی داشتم و تا سر دوراهی مغزکُش پیاده گز می کردم تا وانت جواد برسد و مرا به قیمت شنیدن حرف های صدتا یک غازش بگذارد در ایستگاه قطار. اسم مغزکش را خودم برای دوراهی اول ده انتخاب کرده بودم، از بس همیشه برای پیدا کردن مسیر درست خانه تا مدرسه دچار گاوگیجه می شدم و سرم سوت می کشید. 

به بچه های اول تا سوم تکالیف پنچ شب را داده بودم و برای سه چهار نفری هم که به زور نمره دادن کلاس پنجمی به حساب می آمدند دوسه تا درس جلوجلو گزارش رد کردم تا سر ماه که بازرس می آمد گفته باشم در این یک هفته ی مرخصی ام کاری عقب نیفتاده. 

همه چیز طبق برنامه ریزی من پیش می رفت، اگر وانت جواد با میرزاحسن بقال تصادف نمی کرد و بلبشوی محلی راه نمی افتاد. هیچ کس راضی نمی شد وانت را جابه جا کند و دوتا طایفه تازه فرصت پیدا کرده بودند برای هم شاخ و شانه بکشند. باید قید رسیدن به تنها قطاری که تا تهران می رفت را می زدم و دنبال پیدا کردن یک وسیله ی نقلیه ی دیگر روانه ی شهر می شدم. حتما تا الان مهدی و سید دیگ های نذری را آورده بودند توی حیاط حسینیه و داشتند برای خودشان تمرین دم پایانی می کردند. قول داده بودم هرطور شده پنج شب دوم دهه را کنارشان باشم و میان داری کنم. اما تنها بلیطی که گیرم آمده بود به شب تاسوعا می خورد. بچه هیاتی پاکار هرسال حالا اسیر یک مشت دهاتی زبان نفهم شده بود که هرکدام شان داشتند جلوی رفتنش سنگ می انداختند. هوا داشت تاریک می شد و جرات نداشتم پیاده تا سر جاده بروم چه رسد به شهر.

کوله ام را انداختم روی زمین و جست زدم روی چینه ی کوتاه دیواری که به زور تا شکمم می رسید. زن های ده توی حیاط خانه هایشان مشغول شیره پزی بودند و هرکدام یک دبه برای حلوای ظهر تاسوعا کنار می گذاشتند. تمام عزاداری شان ختم می شد به همین قسمت. آن وقت حاجی و بچه ها هرسال می رفتند یکی از معروف ترین مداحان کشور را دربست می آوردند توی تکیه و آنقدر بهش می رسیدند تا یک دقیقه هم کم نگذارد. از بچگی پای منبر و بیرقی بزرگ شده بودم که شب های محرم تا سه تا خیابان چپ و راست خودش را شام می داد و از زور جمعیت منفجر می شد. اینجا اگر می خواستم بچه های مدرسه را هم با اهالی حساب کنم سر جمع به هفتاد نفر نمی رسیدیم. برای اینکه بتوانم جواب آخرین پیامک مهدی را بدهم باید تا ته تپه ی امامزاده می رفتم و برمی گشتم. هنوز جمله ی حسرت برانگیزش داشت توی گوشم وزوز می کرد. "کجایی پسر. اینجا غوغا کردیم" 

دیگر دلم نمی خواست بدانم چه خبر است. شب های رفته به خودم وعده داده بودم تاسوعا و عاشورا سنگ تمام می گذارم و الکی به چیزهای دیگر مشغول میشدم تا یادم برود. دیروز برای بچه های کلاس از هیأت تعریف می کردم و مقابل چشم های هاج و واج شان آرام و قرار نداشتم تا زودتر به مراسم امسال برسم. هرچه قدر بیشتر توضیح می دادم که مداح چطور بعد از روضه خوانی حلقه های سینه زنی را جمع می کند و همه به ولوله می افتند سرهایشان کج تر می شد و نگاه شان مات تر. دلم می سوخت که نمی توانند هیچ وقت چنین بهشتی را تجربه کنند. به سن و سال آنها که بودم از یک ماه قبل تر، کمکی حاجی می رفتم برای تمیز کردن حسینیه و جور کردن بساط نذری. دل توی دلم نبود تا محرم برسد و شب ها بین هروله کردن مردها گم شوم.  جایی که مرا به عنوان سربازمعلم فرستاده بودند حتی تلویزیون هم نداشت. حالا دست از پا درازتر داشتم برمی گشتم به خانه ی 20 متری ام. گوشه ی اتاق نمور و کاهگلی. مهدی نمی توانست گزارش لحظه به لحظه بدهد و تکیه بدون من داشت پرشورتر از هرسال برات کربلا و اشک روضه می داد به بقیه.

سرم را گذاشتم روی سفتی کوله پشتی و چشم هایم را بستم. حاجی از آخر آشپزخانه داد می زد پس این چایی چی شد . سید دنبال من می گشت و هرچه صدایم می کرد من جوابش را نمی دادم و برای خودم زیر علَم یواشکی اشک می ریختم. اما نوحه را کس دیگری داشت می خواند. هیچ کدام از مداحان نفس دار تهران نبود. یک صدای آشنای بچگانه می آمد . احمد، کلاس پنجمی دیلاقی که همیشه دیر می رسید سر کلاس و زود می رفت داشت نوحه ای که دیروز برایشان خوانده بودم تکرار می کرد. از جایم پریدم و در را باز کردم. 

پنج شش نفری حلقه زده بودند و با هر حسین حسین که می گفتند به جلو خم می شدند و با هم سینه می زدند. دخترها با چادر رنگی های دراز مادرهایشان عقب تر ایستاده بودند به گریه کردن و احمد همانطور که چشم هایش را بسته بود صدایش را بلندتر می کرد " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد"

 

_____________________________________________________________

کشتی نوح نشد منتظر هیچ کسی ، این حسین علیه السلام  است که با خود همه را خواهد برد ...

۹۴/۰۸/۰۷
فــ . الف

نظرات  (۱۱)

۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۷ تازه مادر!

آه.......

اکرم
آخ آخ پس از این راهم بیام به هیئت میثاق میرسم....
دلم تنگ شده...چقققققققققققققققققققد زود گذشت
اربعین نمیاید؟!
پاسخ:
ینی دارید میرید کربلا؟! گریه...
۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۴ سید محمد رضی زاده
عالم از این خوبتر پناه ندارد...
سلام 
آخرش واقعا بغض کردم فقط زمان از صبح بعد از برگشتن گوسفندها شروع می شد تا جاییکه پیام اومد براش کجایی غوغا کردیم که شب شده بود ؟ 
پاسخ:
سلام ممنون ک خوندید.
بله تا بعد از پیام که برگشت توی خونه ش و خوابش برد. چون آنتن همه جا نبود و پیام رو قبلش دیده بود.
هم داستان بود هم روضه
تصویر سازی خوبی هم داشت انقدر خوب که مجازا تو را تا هیات ببرد و تا ...

اگر داستان خواستید 
سربزنید
پاسخ:
ممنون از شما
۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۳ پلک افتاده
وقتی تموم شد یهو متوجه شدم دارم داستانتو میخونم باور کن همشو مثل اینکه خودم شخصیت داستانم کامل تصور کردم . شیرین ترین داستانی که تا به حال خوندم بود . بدنم درد میکنه انگار تمام مسیر تپه ای که گفتی را رفتم و برگشتم . 
پاسخ:
همین که میخونی کلی بهم انگیزه میده عموجان. تعریف و تحسینت که جای خود دارد :) ممنونم
۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۱ زائر آسمان ...
و این یعنی
هرجا که نامت باشد آقا
آنجا بهشت است
صلی الله علیک یا اباعبدالله
.................
قشنگ بود و روان نویسنده ی خوب من
خدا قوت
پاسخ:
تشکرات:-)
سلام.
این قصه ی من بود...قصه ی من و محرم امسال که برای اولین بار تو یه روستای کوچیک و کم جمعیت گیر کرده بودم. دلم مدام پرمیزد واسه هیئت های هرسال، اگه تهران نه، لااقل قم.
گیر کرده بودم بین یه مشت آدم روستایی ساده دل که به خیالم هیچی از عزاداری و محرم نمیفهمن. به خیالم مراسمشون شبیه یه آیین سنتیه بیشتر، تا یه عزاداری. جلزولز میکردم از اونجا بکنم برم همون جاهایی که تو 23 سال گذشته ی عمرم میرفتم. مال من شب نهم نبود، شام غزیبان بود که یکی که اهل همین روستا بود و جون به سرش کردم بس که گفتم منو ببر تهران، بالاخره منو به خودم آورد.
گفت خیال کردی امام حسین فقط تو فلان هیئتِ فلان کس پیدا میشه؟ دنبال عزاداری هستی یا دل خودت؟می خوای بری یه جا که خوب گریه تو در بیارن دلت خالی شه؟ اونوقت این روستایی های بدبخت بی چیز ساده دل و چین و چروک برداشته از رنج حق ندارن امام حسین رو بشناسن؟ اگه راست میگی وایسا اینجا تو همین هیئت ساده و خلوت اینا، کنار همینا که همینقدر کم از امام حسین میدونن ولی با همه عشق و اخلاصشون یه خیمه به پا کردن، سینه بزن. وایسا اینجا تا با هم کم کم از این رسم های غلط درشون بیاریم، معرفت امام حسینو اینجا هم پررنگ تر کنیم. این بنده های خدا چه گناهی کردن که دستشون به اون هیئتا نمیرسه؟
اینا رو میگفت و من گریه میکردم. حس کردم امام حسین بهم داد همون چیزی که ازش خواستم بعد ازپایان دهه بهم بده... الحمدلله
پاسخ:
سلام رفیق. و این دقیقا چیزی بود ک من میخواستم نشون بدم...
محرمت قبول.
آخیش، بعد مدت ها یه چیزی خوندم که حالم جا اومد...
پاسخ:
ممنونات
۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۶ پلڪــــ شیشـہ اے
سقای حسین میر و علمدار نیامد ... 
ایده جالبی داشت.

به دل نشست.
امسال برای اولین بار تجربه یه عزاداری روستایی رو داشتم. حس خیلی خوبی داشت.

سلام دخترم.

ذوق رشک برانگیز تو در نوشتن و پروراندن تصویر حقیقی در ذهن و نیز ایجاد یک حس احساس کردنی شایسته تحسین است. قبلا هم نوشته ای داشتی از جلسه حضور همسران شهدای هسته ای در دانشگاهتان که بسیار زیبا بود.

فردا هشتم آذر پنجمین سالگرد عروج مجنون زندگی این لیلای جامانده و مبهوت از رسم روزگار است. داشتم پیامهای قدیمی اش را در ایمیلم بازخوانی می کردم که به پیام تو رسیدم. دلم هوا کرد سری به نوشته هایت بزنم. نوشته ات فقط با دل حرف میزند.

موفق باشی عزیزم. همسر دکتر شهریاری


پاسخ:
سلام خانم دکتر عزیز. هنوز طعم شیرین پیغام چندسال پیش شما پای آن مطلب زیر زبانم هست. چند برابرش را امشب با خواندن دوباره تان چشیدم. اینطور که از من تعریف کردید باید حسابی از خجالت سرخ شده باشم :)
خیلی بارها باید بمیریم تا ذره ای از حیات طیبه ی مجنون شما و شهدای مان را درک کنیم.. خیلی... 
اگر هنوز همان آدرس ایمیل تان باشد، چند کلامی مزاحم تان می شوم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی