و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

شهدایم آرزوست....

شنبه, ۶ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۴۰ ب.ظ
بعد از مدتها اینجا.. عید غدیر..من... تپه ی نورالشهدا...

آنجا که هر تکه اش خاطره ایست برای دلم..

صدای خنده ی بلند دوستان.. داد زدن ها.. شعر خوندن ها....اشک ریختن های دسته جمعی...

به هر گوشه اش که نگاه میکنم گذشته ای جابه جا می شه...

امروز که اومدم کسی نیست..اما انگار همه را میبینم... همه ی وقتهایی که بعد از مدرسه یا با پیچوندن

کلاسها این بالا بودیم... "هشت تا" لاله ی گمنام... هربار سرشون دعوا بود که کدام مال حاجت دل آن

یکی باشد...

توی گوشم زمزمه میشه...صدامون...گریه هامون... هق هق های بچه ها...بار دلتنگی ها....

"خدایا غلط کردم ها"!!!... "شهدا ببخشیدها"!!..... میخوام دستمو بذارم روی چشمام...

میخوام این همه "خاطره"(؟) مرور نشه باهم...

 بازم صدامون میاد... به باغبان بگوییییید...دیگه لاله نچیییینه...

چی شد که توبه ات یادت رفت؟ یادم رفت؟ "خدایا غلط کردم" فراموش شد؟ "شهدا شهدا" خاک شد لای

سنگ قبرشون....؟ چی شد که این شدی؟ که شدم این؟! که اینطوری شد؟....

که گوشه گوشه ی اییین سرزمین لاله زاره....سرزمین لاله زاره........

یادمه به اینجاش که می رسیدیم..بغضه می ترکید...گاهی می ریخت روی دستای رو به آسمون...

گاهی روی شانه ای در آغوش... روی چفیه ای....

امروز اما؟.... اشکی اگر هم بخواهد بیاید.......ابری از خیال پیدایش نمی شود تا بارانی جانانه بگیرد...

اون روزا... میومدیم... دله رو خالی میکردیم ازشرمساری.... سبک میشدیم... این راه تپه رو زود می

رسیدیم پایین..سبک بودیم!! از ذخیره ی توبه ها استفاده شده بود(!)... شعر خوندنمون هم فرق

میکرد...

شهاااادت...شهاااادت... همه ی آرزومه....همه ی آروزمه.....................!

برگشتم...با مرور یک دنیا گذشته ی آغشته به خاطره... دلی سبک دارم آیا؟!....

محرم در راه است.... کجاست آرزویمان؟...کربلا میخواهم...تا حسین(ع) شهیدم کند....می شود؟...

                 

 

۸۹/۰۹/۰۶
فــ . الف