صدا کن مرا...
مثلا از جا پریدن با صدای بلندگو قورت داده ی خانم تپل ِ توی امامزاده حین تلفن جواب دادنش ،
وقتی تو یک گوشه با چشم های بسته سرت را روی زانوهایت گذاشتی و خودت را
به سکوت آن فضا مهمان کرده ای ...
یا مثلا کلافه شدن از صدای بلند ضبط و ترانه های داغون ماشین های توی کوچه ،
یا همین جیغ و سوت و هورای ناتمام آن خانه ای که نمی دانم کجاست دقیقا و به اصطلاح عروسی برپا کرده اند ،
صدای بچه های بی ادب محله ی مادربزرگه که اول صبح پای پنجره پیدایشان می شود ،
صدای پشه ای سمج و نامرئی که نصفه شب بغل گوشت رقصش می گیرد ،
یا صدای تبلیغ های مزخرف تکراری تلویزیون ، تند تند عوض کردن موزیک در حال پخش توی هندزفری ،
سایلنت کردن گوشی موبایل ، شعر خواندن بی آنکه حتا زمزمه کنی و صدای خودت را حاضر باشی بشنوی ،
صدای دکمه های کیبورد ، صدای دلنشین کولر ! صدای روغن توی ماهیتابه حتا تر ،
صدای تمام فکرهای پرت و پلای مغز زخمی آدم که مثل حشرات موذی به این ور و آن ور کلّه ات حرکت می کنند ،
این ها را که ریز به ریز توی زندگی به چشم می آیند از من بگیر ! اما صـدای خـوب ِخـودت را بـاز گـردان !
اصـلا صدای تو ریشه در حُـزن ِ سبزه زارها دارد ... که در اوج صمیمیت ، واژه وحی می کند ...
بـاور کن !
اما مثل همیشه نبود؛ هر نوشته برای خودش، خودی دارد که مثل بقیه نیست...