ق د ر
دستهایت را برای پنهان کردن چشمهایم خواستم
تا نبینم.. برای ندیدن اشاره های ابلیس
تو "دلت" را دادی.. یک دل از جنس پناه- از جنس آرامش
من اما ندیدم "دلت" را..
و باز دست هایت را طلب کردم..
گله کردم.. مداوم... هر روز و هر شب
بر سر هر بی قراری هایی که پیش آمد..
ندیدم تورا..
آنقدر فریادت کردم که رها شدم
از همه چیز و همه جا... بی بال و پر... بی امید..
آنقدر رها که دستانم خالی شد... "دلت" افتاد... دلت را شکستم...
پناهم را... آرامشی که می خواستم!
من ماندم و گیر و دار گره هایم..
اما تو باز باری دیگر... سالی.. ماهی... "رمضانی" دوباره مرا در دامن کرمت نشاندی..
هنوز که چشم هایم طالب ندیدن هستند و
هنوز که باز گره های گناه آلودم کور ِ کور..
تاریخ و روز و ماه و ساعت ادعای فرصت دوباره ای را می کنند..
فرصتی برای قدر دانستن "قدر"هایت...
منم و دل شکسته ی تو و دل ناامید خودم و این قرآن تاج سر...
خلّصنی من النار...یا رب!