و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

ق د ر

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۸۹، ۰۳:۳۹ ق.ظ
باری دیگر... سالی...ماهی... شبی... ساعتی...

دستهایت را برای پنهان کردن چشمهایم خواستم

تا نبینم.. برای ندیدن اشاره های ابلیس

تو "دلت" را دادی.. یک دل از جنس پناه- از جنس آرامش

من اما ندیدم "دلت" را..

و باز دست هایت را طلب کردم..

گله کردم.. مداوم... هر روز و هر شب

بر سر هر بی قراری هایی که پیش آمد..

ندیدم تورا..

آنقدر فریادت کردم که رها شدم

از همه چیز و همه جا... بی بال و پر... بی امید..

آنقدر رها که دستانم خالی شد... "دلت" افتاد... دلت را شکستم...

پناهم را... آرامشی که می خواستم!

من ماندم و گیر و دار گره هایم..

اما تو باز باری دیگر... سالی.. ماهی... "رمضانی" دوباره مرا در دامن کرمت نشاندی..

هنوز که چشم هایم طالب ندیدن هستند و

هنوز که باز گره های گناه آلودم کور ِ کور..

تاریخ و روز و ماه و ساعت ادعای فرصت دوباره ای را می کنند..

فرصتی برای قدر دانستن "قدر"هایت...

منم و دل شکسته ی تو و دل ناامید خودم و این قرآن تاج سر...

خلّصنی من النار...یا رب!

۸۹/۰۶/۰۶
فــ . الف