و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

مثل خواب دم صبح !

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۰۷ ق.ظ

هنوز هم وقتی چشم هایم را روی گذشته ریز و دقیق می کنم ، می توانم روزهای پر از شور و شر و نشاط دبستان

را با جزئیات خاصش به خاطر آورم که با روپوش طوسی و مقنعه ی سفید ، کفش های رنگ روشن و کوله پشتی 

زرشکی که هدیه ی عید فطر 9 سالگی ام بود و تا آخر ابتدایی با همان طی کردم،  به مدرسه ای می رفتم که

بقیه ی محصلانش هم بچه های همان محله بودند . عموم ساکنین آن خیابان ، غیر از ساعات مدرسه هم ، یکدیگر

را می دیدند و به خاطر همین خیلی برای هم جدید یا غریبه نبودیم . دبستان ما ، نه بچه سرویسی داشت و نه

معلمی که از محله ی بالاتری بیاید ؛ تنها آدمی که شاید در آن نقطه کمی شیک تر به نظر می رسید مدیرمان بود . 

خانم هاشمی ، هیکل لاغر و قد متوسطی داشت که عینک روی صورتش اخمش را غضبناک تر می کرد ،

وقتی حرف می زد حس می کردم لب هایش زودتر از جهت کلمات جابه جا می شوند و همین آدم را مضطرب تر

می کرد ، همیشه آدامس میجوید ، دست هایش را پشت کمرش گره می کرد و با کفش های پاشنه سه سانتی ِ

مشکی اش دور حیاط مدرسه تا دفتر را قدم می زد و وهم را در دل بچه ها بیشتر می کرد . لهجه ی غلیظی

هم داشت، وقتی عصبانی می شد جمله ی ثابتش این بود که با بفرما بیشتر کیف می کنید یا بشین و بتمرگ ؟!

قاعدتا ما هم باید سرمان را پایین می انداختیم و منتظر ادامه ی خشانتش می ماندیم ..

وقت های زیادی را به خاطر حاضرجوابی هایم مجبور بودم در دفتر و در بعدازظهرهای قبل از تعطیلی تحملش کنم ، 

همیشه هم حسن ختام آن لحظه های سخت ، وساطت معلم پرورشی یا ناظم مدرسه بود که دلشان نمی آمد 

مرا تنبیه کنند و دست آخر هم با یک چشمک مسخره به همدیگر ، مثلا از من قول می گرفتند که بیشتر حواسم

به رفتارم باشد و چون شاگرد درسخوان کلاس هستم نگذارم بچه ها الگوی بدی پیدا کنند . 

همه ی این خصوصیات وقتی بیشتر به چشم می آمدند که خانم هاشمی ، دختر یکی یک دانه اش را به

مدرسه ی ما می آورد ، فرنوش، هم سن و سال خودمان بود ، با کاپشن صورتی براق ، هیکل چاق و

لپ های گل انداخته ای که همیشه هم از ما فاصله می گرفت و پشت سر مادرش سینه ستبر می کرد .

مدرسه اش یکی از معروف ترین مدرسه های شهر بود و فقط بعضی از وقت ها آنجا پیدایش می شد ،

تکیه کلام خانم مدیر در معرفی دخترش هم این بود که قرار است تیزهوشان قبول شود و ما اگر زرنگ باشیم

باید مثل او درس بخوانیم .. ما اما با همان ذهن کوچک مان ، شیطنت ها و قهر و آشتی های خودمان را

از همه بیشتر می پسندیدیم و بعدها که خانم هاشمی نزدیک خانه اش مدرسه ی غیرانتفاعی تاسیس کرد هم

نتوانست کسی را به آنجا جذب کند .

داشتم خاطرات سرویس مدرسه ی مجله ی داستان را می خواندم که غرق آن روزها شدم ...

ظهر بود و صدای تعطیلی بچه مدرسه ای ها هم توی خیابان پیچیده بود . دلم به اندازه ی تمام گذشته ای که

با مرورش انگار یک قرن پیش را ورق زده ام ، هوس ِ پاییز و ایام ِ همیشه سرد شهرستان را کرد که فاصله ی 

خانه تا مدرسه را با صدجور شرارت طی می کردیم ... دلم هوس دیدن معلم های قدیم را دارد ، حتا دیدن 

خانم هاشمی و دخترش . اعتراف می کنم همین الان هم که دست به توصیفش بردم یک ترس ناخودآگاهی

سراغم را گرفت که نکند توی این دنیای وسیع مجاز پیدایم کند و مچم را بگیرد ؟

نشسته ام دفتر انشاء و املای دبستانم را برای بار هزارم بو می کشم ، خودم را می بینم که پاهایم را توی بغل

جمع کرده ام و سر زانوهام را به لبه ی نیمکت آویزان ، یک چشمم را به تخته کلاس که همیشه سبز بود و

نمی دانم چرا می گفتند سیاه است دوخته ام و یک چشمم به ورجه وورجه های بغل دستی گرم است .

تقه ای به در می زنند و خانم ناظم در سکوت محضی که ایجاد شده اسم مرا صدا می کند ، 

وسایلم را نصفه نیمه می گذارم و می روم دفتر . خانم هاشمی می خواهد حسابی دعوایم کند .

خط کش سی سانتی را گرفته توی دست هاش و جلوی میزش قدم می زند ، چشمش که به من می افتد

اول لب هایش تکان می خورد و بعد صدایش را می شنوم که با عصبانیت بازخواستم می کند ؛ 

می گوید حق نداشتم بعد از این همه سال اسمش را بیاورم .بدتر از آن توصیفش هم بکنم

و دلم برایش تنگ شود... کمی جلوتر می آید ، لبه ی خط کش را می گذارد روی شانه ام و با صدایی آرام تر

در  ِ گوشم می گوید : تو اصلا عوض نشدی دختر ! هنوز همان قدر زبان دراز و یک دنده ای !

من سرم را پایین می اندازم و با کفشم روی موزاییک های خال دار قهوه ای نقاشی می کنم ، 

دیگر بلد نیستم مثل آن سال ها جوابش را با جسارت بدهم ..بلد نیستم توی چشم های خشنش خیره شوم

و بگویم حق با من است و او جری تر شود ...

الان فقط می توانم سرم را مثل بچه های پخمه ی مدرسه روی شانه خم کنم ، یواشکی بغض کنم و

آرام بگویم خانم اجازه ! لـ ـ طـ ـفا ...مـ ـرا.... تـ ـنـ ـبـیه کنید !.... 

۹۲/۰۸/۰۲
فــ . الف

نظرات  (۱۳)

۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۱:۲۵ عمه نیلوفرها
سلام دخترم عیدتون مبارک مثل همیشه زیبا و دلنشین بود خاطرات پشتوانه زندگیند و تجربه ای برای آیتده
دختر گلم بهترین و قشنگترین آرزوها را برات دارم
پاسخ:
سلاااام جیگر . چقد دلمون هواتونو کرده :) عید شما هم مبارک . 
خیلی خوب توصیف کردید
یعنی ی طوری که منم ی آن ترسیدم که نکنه واقعاً بتونه مچتو بگیره
خدایش به این میگن مدیریت
بعد این همه سال هنوز برش داره واسه آدم
پاسخ:
:)
۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۳:۱۰ زهرا ی بی وزن
عزیزم.آخی.چرا یه کاری می کنی دلم برات بسوزه آخه.چه مدیری واقعا.نه من همه ی مدیرام تو همه دوران تحصیلم یا ماه بودند یا اینکه فقط مدیریت ی کردند و اینجور ادب کردنها با ناظم ها بود.تعجب می کنم از مدیر شما.مگه اینکه مورد منکراتی بوده باشه.البته اگر من خاطراتم از ناظم دوران چهارم و پنجم دبستانم بنویسم اینقدر بده که این مدیر تون واقعا خانم بوده در برابرش.البته من نمی دونم شاید تو در تعریف خشانتهاش تفریط کردی نگفتی.اما همیشه فکر می کنم بخشی از بیماری اضطراب من به خاطر حرکات زشت اونه که تو کوچیکی روم اثر گذاشته.خدا شفا شون بده.اینا مریضن خودشون.به درد مدرسه های پسرانه می خوردند.فقط بدون من خودم چون علاوه بر زرنگ بودن از اولش سر به زیر بودم.اصلا زبون درازی بلد نبودم مثل الان که بلدم,هیچ وقت مورد تهاجمش قرار نگرفتم.اما دبیرستان به خاطر بی نظمی و دیر اومدن به مدرسه ناظمها باهام مشکل داشتن...
پاسخ:
الان دلت برام سوخید ینی :p
بابا ما انقد بچه های داغونی بودیم ناظم از پسمون برنمیومد مدیر خودش باید وارد عمل میشد ! تازه مدرسه دو نوبته بود ! اگه ما نوبت صبح بودیم بعدازظهر پسرا بودن و بلعکس ! فک کن ک چه اوضاع قر و قاطی میشده ! مثلا بعضی بچه هامون تو همون سن دوست پسر داشتن ! الان آدم خنده ش میگیره به این حرف اما واقعیت داره ! اون نسل فرق میکردن !
در کل خانوم مدیره رو دوس نداشتم . عوضش معاونمون ک معلم کلاس اولم هم بود ماه بود ... دلم میخاد اگه ی روز از عمرم مونده باشه ی بار دیگه ببینمش اما هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم !
تا دلتم بخواد من پررو و زبون دراز بودم ! جای بیخود هم خودمو خرج نمی کردما ! کافی بود ببینم حقم داره ضایع میشه !
ینی هروقت بابا یا مامانم واس جلسه میومدن همینو بهشون میگفتن اما چون بچه درسخون و فعالی بودم کاریم نداشتن ! آخیییی... چه روزگاری بود ...
. .
)

من عمری چهار خط آخرتو باور کنم!:))
پاسخ:
باور کن باور کن !
راس میگم ! :)
۰۳ آبان ۹۲ ، ۱۸:۲۵ پلک افتاده
سلام س..عمو عیدت مبارک خیلی قشنگ بود وقتی خوندمش اون روز اول مدرسه توی ایستگاه خونه مادربزرگ یادم اومد چقدر همه ذووقتو میکردن . دلم خیلی براتون تنگ شده .
پاسخ:
سلاااام
واقعنی یادته ؟ :) پیر شدیم رفت !
عید شما هم خوش برکت .
همچین برگشتیم به دوران مدرسه :-)
یادش بخیر از سرویس جا موندم از ترس مادرم که گفته بود اگه جا موندی دیگه خونه نیا، پیاده رفتم تا مدرسه :-\
بغض داره فاطی بغض داره..
نوشته هات کلافه ترم میکنه

شور و حال کودکی برنگردد دریغا
پاسخ:
آخ...
شما از آن دسته هستید که در گذشته سیر می کنید ؟
در ضمن یک غمی در نوشته ها هست ک نمی توانید بپوشانیدش ! گفتیم ک گفته باشیم ...
پاسخ:
بستگی به حال و زمانم داره ! همیشه اینطور نیستم ...
قسمت دوم حرفتان هم سکوت فقط ...
سلام دخملم
بازم مثه همیشه روان ... اولش نگران شدم گفتی قلمت سرماخورده ولی از تو بعیده که ننویسی...خدا رو شکر که می نویسی... و اما غم نوشته هایت ... خوب است این غم قشنگ است حداقل برای من ... خودم هم مدت هاست که همینگونه می نویسم.می دانی اگر غم نباشد انسان بودنمان دچار شک می شود.حداقل برای من با ظرفیت محدودم به نفعم است که غمی همیشه باشد تا به درگاهش نزدیک تر شوم تا شادی های دنیای زود گذر دورم نکند از خودم
غم قشنگ است از نوع سازمان یافته با نگاه او...
باز هم لذت بردم از قطعه های کوتاه تعابیر قشنگت... هنوز هم همون دختر بچه شیطون هستی ناقلا!!!
پاسخ:
سلام مامان پرنده !
چقد خوبه ک درک میکنی :)
نه بابا بادم خالی شده !
سلام.
جانم! چقدر خوب بود. چه خوب یادته! من از ابتداییم یه چند تا خاطره محو دارم فقط.
حتی اگه بخوام از دوره راهنمایی هم حرف بزنم نمیتونم انقدر واضح جزییاتو بگم.
تو یه چیزی تو وجودت داری که نمیدونم چیه. ولی کمتر کسی داردش:)
بسه دیگه. بیشتر از این ازت تعریف کنم ....:)

قلمت مستدام

یا علی
پاسخ:
سلام علیکم :) ی دفه بگو چند سال دیگه نمیتونی منو هم به یادت بیاری دیگه :) 
خب تعریف کن ! تعریف کردن تو خوب عست ! تازه داشتم گرم میشدم ! 
دلم هوای مدرسه هارو کرد....منم خیلی شر بودمو بلبل زبون اما نمی دونم چرا یهویی سکوت شد شغل همیشه ی زندگی ام...
یادمه معلمه پنجم دبستانمون بچه ها رو کتک میزد ناجور...منم به دفاع از بچه های بی دفاع قیام کردم واون روز مدرسه بردم تو هوا...چه غروری داشتم با این کارم ولی به خاطر این که درسخون بودم همه چی بخیر گذشتو ومعلمم هم به کار خودش ادامه داد. حتی هنوز تو محله مونه وهنوز دست از کتک زدنش بر نمی داره نمی دونم چرا....
چند روزه که دچار رکود روحی شده ام ودستم به هیچ کاری نمی ره دلم یه کتاب می خواد که منو به یه دنیایی غیر از این دنیا ببره ومعجزه ای بشه واسه این حال وهوای کسادشده ام....یه کتاب بگو که حالمو خیلی تغییر بده ...یرای زندگی ام دچار تردید شده ام....انگاری معنی زندگی پاک شده از ذهن خاکستر خورده به درد نخورم....راستی جواب سوالمو خوندم. اونقد خوب گفته بودی که فهمیدم چقد نگاهم کوتاهه و چقد زود قضاوت می کنم. ولی باز چندتا سوال دیگه هست که بعدا حتمی ازت می پرسم...
پاسخ:
آدما دو دسته ن . یه دسته از اول شر بودن و شر هستن و شر خواهند ماند . ی دسته اولش خیلی شر و عجیبن اما از یه جایی به بعد یهو فروکش میکنن و آتیششون میخوابه . 
کتابو ک بهت گفتم . برو حالشو ببر . 
جواب سوالاتتم ک فک کنم تا جایی ک پرسیدی دادم . اتفاقا نگاهت چون بلند مدته برات سوال ایجاد شده . خوبه ک دغدغه ش داری .
 بازم در خدمتم آبجی :)
سلام
وب زیبا وبا محتوایی داری،مطالب وبت فوق العاده زیبا ولذت بخش بود.
منتظر حضور سبز ونظر ارزشمندتان در وبم هستم.
۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۶:۲۷ سید علی میرافضلی
تو از بس که هستی
من اغلب تو هستم.
::
ممنونم.
پاسخ:
درست مثل باران !
.
خوش آمدید استاد . هیجان زده شدم !