مثل خواب دم صبح !
هنوز هم وقتی چشم هایم را روی گذشته ریز و دقیق می کنم ، می توانم روزهای پر از شور و شر و نشاط دبستان
را با جزئیات خاصش به خاطر آورم که با روپوش طوسی و مقنعه ی سفید ، کفش های رنگ روشن و کوله پشتی
زرشکی که هدیه ی عید فطر 9 سالگی ام بود و تا آخر ابتدایی با همان طی کردم، به مدرسه ای می رفتم که
بقیه ی محصلانش هم بچه های همان محله بودند . عموم ساکنین آن خیابان ، غیر از ساعات مدرسه هم ، یکدیگر
را می دیدند و به خاطر همین خیلی برای هم جدید یا غریبه نبودیم . دبستان ما ، نه بچه سرویسی داشت و نه
معلمی که از محله ی بالاتری بیاید ؛ تنها آدمی که شاید در آن نقطه کمی شیک تر به نظر می رسید مدیرمان بود .
خانم هاشمی ، هیکل لاغر و قد متوسطی داشت که عینک روی صورتش اخمش را غضبناک تر می کرد ،
وقتی حرف می زد حس می کردم لب هایش زودتر از جهت کلمات جابه جا می شوند و همین آدم را مضطرب تر
می کرد ، همیشه آدامس میجوید ، دست هایش را پشت کمرش گره می کرد و با کفش های پاشنه سه سانتی ِ
مشکی اش دور حیاط مدرسه تا دفتر را قدم می زد و وهم را در دل بچه ها بیشتر می کرد . لهجه ی غلیظی
هم داشت، وقتی عصبانی می شد جمله ی ثابتش این بود که با بفرما بیشتر کیف می کنید یا بشین و بتمرگ ؟!
قاعدتا ما هم باید سرمان را پایین می انداختیم و منتظر ادامه ی خشانتش می ماندیم ..
وقت های زیادی را به خاطر حاضرجوابی هایم مجبور بودم در دفتر و در بعدازظهرهای قبل از تعطیلی تحملش کنم ،
همیشه هم حسن ختام آن لحظه های سخت ، وساطت معلم پرورشی یا ناظم مدرسه بود که دلشان نمی آمد
مرا تنبیه کنند و دست آخر هم با یک چشمک مسخره به همدیگر ، مثلا از من قول می گرفتند که بیشتر حواسم
به رفتارم باشد و چون شاگرد درسخوان کلاس هستم نگذارم بچه ها الگوی بدی پیدا کنند .
همه ی این خصوصیات وقتی بیشتر به چشم می آمدند که خانم هاشمی ، دختر یکی یک دانه اش را به
مدرسه ی ما می آورد ، فرنوش، هم سن و سال خودمان بود ، با کاپشن صورتی براق ، هیکل چاق و
لپ های گل انداخته ای که همیشه هم از ما فاصله می گرفت و پشت سر مادرش سینه ستبر می کرد .
مدرسه اش یکی از معروف ترین مدرسه های شهر بود و فقط بعضی از وقت ها آنجا پیدایش می شد ،
تکیه کلام خانم مدیر در معرفی دخترش هم این بود که قرار است تیزهوشان قبول شود و ما اگر زرنگ باشیم
باید مثل او درس بخوانیم .. ما اما با همان ذهن کوچک مان ، شیطنت ها و قهر و آشتی های خودمان را
از همه بیشتر می پسندیدیم و بعدها که خانم هاشمی نزدیک خانه اش مدرسه ی غیرانتفاعی تاسیس کرد هم
نتوانست کسی را به آنجا جذب کند .
داشتم خاطرات سرویس مدرسه ی مجله ی داستان را می خواندم که غرق آن روزها شدم ...
ظهر بود و صدای تعطیلی بچه مدرسه ای ها هم توی خیابان پیچیده بود . دلم به اندازه ی تمام گذشته ای که
با مرورش انگار یک قرن پیش را ورق زده ام ، هوس ِ پاییز و ایام ِ همیشه سرد شهرستان را کرد که فاصله ی
خانه تا مدرسه را با صدجور شرارت طی می کردیم ... دلم هوس دیدن معلم های قدیم را دارد ، حتا دیدن
خانم هاشمی و دخترش . اعتراف می کنم همین الان هم که دست به توصیفش بردم یک ترس ناخودآگاهی
سراغم را گرفت که نکند توی این دنیای وسیع مجاز پیدایم کند و مچم را بگیرد ؟
نشسته ام دفتر انشاء و املای دبستانم را برای بار هزارم بو می کشم ، خودم را می بینم که پاهایم را توی بغل
جمع کرده ام و سر زانوهام را به لبه ی نیمکت آویزان ، یک چشمم را به تخته کلاس که همیشه سبز بود و
نمی دانم چرا می گفتند سیاه است دوخته ام و یک چشمم به ورجه وورجه های بغل دستی گرم است .
تقه ای به در می زنند و خانم ناظم در سکوت محضی که ایجاد شده اسم مرا صدا می کند ،
وسایلم را نصفه نیمه می گذارم و می روم دفتر . خانم هاشمی می خواهد حسابی دعوایم کند .
خط کش سی سانتی را گرفته توی دست هاش و جلوی میزش قدم می زند ، چشمش که به من می افتد
اول لب هایش تکان می خورد و بعد صدایش را می شنوم که با عصبانیت بازخواستم می کند ؛
می گوید حق نداشتم بعد از این همه سال اسمش را بیاورم .بدتر از آن توصیفش هم بکنم
و دلم برایش تنگ شود... کمی جلوتر می آید ، لبه ی خط کش را می گذارد روی شانه ام و با صدایی آرام تر
در ِ گوشم می گوید : تو اصلا عوض نشدی دختر ! هنوز همان قدر زبان دراز و یک دنده ای !
من سرم را پایین می اندازم و با کفشم روی موزاییک های خال دار قهوه ای نقاشی می کنم ،
دیگر بلد نیستم مثل آن سال ها جوابش را با جسارت بدهم ..بلد نیستم توی چشم های خشنش خیره شوم
و بگویم حق با من است و او جری تر شود ...
الان فقط می توانم سرم را مثل بچه های پخمه ی مدرسه روی شانه خم کنم ، یواشکی بغض کنم و
آرام بگویم خانم اجازه ! لـ ـ طـ ـفا ...مـ ـرا.... تـ ـنـ ـبـیه کنید !....
دختر گلم بهترین و قشنگترین آرزوها را برات دارم