و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

من پَـر ، تو پَـر ، هر کس شبیه ما ...

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۳۷ ق.ظ

من سردم بود ، تو چادر گلدار مشکی ات را خیمه کرده بودی دور تنم ، بوی اسپند از لای شانه ی زنجیرزن ها تاب خورد و هجوم آورد سمت مشام ما و ما را کشاند تا دم در مسجد . قسمت زنانه حسابی شلوغ شده بود ، یک چشمم به قدم های تو بود که خودم را هماهنگ با آن ها حرکت دهم و یک چشمم به دست راستت که از زیر چادر سفت چسبانده بودی روی سینه . مهتاب تا مرا کنار تو دید دوید جلو و مرا دنبال خودش کشاند تا برویم لبه ی ایوان ، هیئت را تماشا کنیم . گفتم : مامان ! زود برمی گردیم ! بگذار بروم !

تو نگاهت را کج کردی پایین و یک طوری که انگار می خواستم بروم آن طرف خیابان چیزی بخرم ، انگشت های کوچکم را فشار دادی ، مهتاب شروع کرد به زبان ریختن و تو که معلوم بود حوصله ات سر رفته دستم را رها کردی . چقدر از دور ، بلند و کشیده به نظر می آمدی ، مثل قصه پری دریا که دلش می خواست تا آسمان قد بکشد و ابرها سفره ی عقدش بشوند .

*** 

صدای نوحه از بس با حرف زدن زن ها قاطی شده بود نمی فهمیدم کبلایی روضه ی کی را می خواهد بخواند ، از آن بالا همه ی مردها کوتاه و سیاه بودند و هماهنگ با صدای میاندار ، جلو و عقب می شدند ، حتا آقا سید هم با عصای قهوه ایش کنار بقیه ایستاده بود و شانه هایش تند تند می لرزید ، من خیره شده بودم به دستمال پارچه ای چهارخانه اش که هی از جیب درمی آورد و دوباره برش می گرداند آن تو . آقا سید همسایه ی دیوار به دیوار خانه مان بود و با حمیده خانم تنها زندگی می کردند ، مامان می گفت خدا به آنها بچه نداده ولی من همیشه دلم می خواست فکر کنم که پدربزرگ و مادربزرگ واقعی ام هستند ، از وقتی بابا رفته بود جبهه ، آقا سید یک نردبان گذاشت این ور دیوار و یکی هم آن ور تا من هر وقت حوصله ام سر رفت بروم پیششان و هم از آبنبات قیچی هایی که برایم کنار می گذاشتند بخورم و هم با مرغ و جوجه هایشان بازی کنم . سرچرخاندم داخل زنانه ، چراغ های آنجا را هم خاموش کرده بودند و یکی در میان صدای ضجه مویه های خانم ها می آمد، روضه خوان دم گرفته بود و من و مهتاب توی پادری نشسته بودیم . مهتاب گفت : اگر گریه ات نمی آید الکی سرت را بگذار روی زانوهات و چشم هات را فشار بده ، گفت داداش مهدی اش این را یادش داده و خودش هم همین کار را می کند . پاهایم را جمع کردم توی بغلم و سعی کردم به حرف مهتاب گوش کنم ، چشم هام گرم شده بود ، مامان را دیدم که با چادر گلدار ایستاده وسط دریا و ابرها را گرفته توی بغلش ، بابا هم آن بالا توی آسمان هی بلند بلند می خندید ، من گفتم : بابا! کی برگشتی؟ و بابا یک دسته گل برایم پرت کرد پایین ، بعد آقا سید آمد نردبان گذاشت لب دریا و زیر لب غر می زد که چرا باید به خاطر دیدن بابا این همه راه بیاید ، او هنوز می خندید و مامان یکهو ابرهای توی بغلش را رها کرد و همه جا مه شد . من داد می زدم بابا ! بابا ! کجایی ؟ از آن بالا نیفتی پایین ! بابا ! بابا !...

***

چراغ ها روشن شده بود ، زن ها حلقه زده بودند دور من و مامان که حالا نشسته بود رو به رویم و دست هاش را فرو کرده بود لای موهای بهم ریخته ام. گفتم : مامان ! بابا آمده بود توی چشم هام اما من گمش کردم ! انگار که روضه بخوانم ، با هر کلمه ام جمعیت ناله می کرد و مامان چشم هاش سرخ تر می شد . سردم بود ، مامان چادر گلدار مشکی اش را خیمه کرد دور تنم و دستم را گرفت و برد توی ایوان مسجد . مردها دور یک جعبه ی بزرگ پرچم کشیده بودند و روی دست هایشان می چرخاندند . مثل آن وقت که عموی مهتاب شهید شده بود و بابا هی یواشکی گریه می کرد . من یک چشمم به زانوهای لرزان مامان بود و یک چشمم به دستش که از زیر چادر سفت چسبانده بود روی سینه . همچین که نگاهش را کج کرد پایین ، باران اشک هاش صورت وهم زده ام را خیس کرد و نگذاشت بپرسم این مردم چرا اینطور نگاهمان می کنند . حمیده خانم نشست جلوی پایم ، پیشانی ام را خم کرد توی صورتش و روی لب هاش فشار داد . من گره روسری ام را محکم کردم تا حجم چمبره زده توی گلویم خفه شود ، آقا سید رفته بود پشت بلندگو و با همان شانه های لرزان ، روضه ی 3ساله می خواند ، سرم را فرو بردم توی بغلت و گفتم : مامان ! چرا حضرت رقیه بی تابی می کرد ؟ تو دستت را کشیدی روی سرم و مثل آن وقت که بابا داشت موقع جبهه رفتن خداحافظی می کرد نوازشم کردی تا فکر نکنم تنها شده ایم . بعد آرام با همان لب های لرزانت گفتی : چون دیگر یتیم شده بود ...

۹۲/۰۸/۲۱
فــ . الف

داستان

نظرات  (۱۲)

با خودم فکر می کنم: اصلا چرا باید رباب با آب هم قافیه باشد؟!

گاه روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند !

حرمله آنقدرها هم که می گویند تیرانداز ماهری نبود.

هدف های روشنی داشت !

چشم عباس...

گلوی تو...

سینه ی حسین...

تنها تو بودی که خوب فهمیدی استخوانی که در گلوی علی بود، سه شعبه بود!

شش ماه، علی بودن را طاقت آوردی!

خون تو، جاذبه ی زمین را از بین برد.

حالا، پدرت یک قدم سوی خیمه می رود، برمی گردد....

می رود، بر می گردد...

می رود....

عرق شرم، مرد را تشنه تر می کرد....

باز هم یک قدم می رود، برمی گردد...

می رود پشت خیمه ها، با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره می سازد

تا دیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند...

رباب می رسد از راه ....

با نگاه... با یک جمله ی کوتاه:

آه!، آقا خودتان که سالمید ان شاءالله...

اصغرم فدای سرت...

*

سید حمیدرضا برقعی
۲۳ آبان ۹۲ ، ۰۹:۳۶ علیرضا عباسی
سلام
یادداشت شما توسط "علیرضا عباسی" در مجله اینترنتی «پارسی نامه» به آدرس http://www.parsiblog.com/Mag/
به صف نوشته های برگزیده در آمد. موفق و موید باشید
عالی بود این پست...
آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند...
پاسخ:
ممنون
۲۴ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۹ امیرابوالفضل علوی
دغدغه های ابطحی در شب تاسوعا..
خیلی خوبه. این تکه داستانهاتون ما رو دیوانه کرد
چقدر این نوشته بغض داره . . .
سلام.
خوشم میاد تا آخر داستان نمیذاری آدم بفهمه قراره چه اتفاقی بیفته. برای همینم مخاطب تک تک واژه ها رو با دقت میخونه تا سر دربیاره.
این خیلی خوب و هنرمندانه ست.
توصیفت از فضاها هم با جزییات شیرین و دقیقی همراهه. آدم فک میکنه راستکیه.
تا حالا نگفته بودم اینا رو بهت؟
خب حالا گفتم

قلمت مستدام در راه حق رفیق جان...

یا علی
پاسخ:
سلام :)
ممنون خیلیم تعریف نکن که خوشم بیاد :))
فاطمه اینا چیه نوشتی.لابد توقع داری منم تعریف کنم.B-)ببین من تا نفهمم چی خوندم تعریف نمی کنم.اگر داستانه خوبه خداییش .دیدم داشتی تو دفترچه ات اون شب که می رفتیم دان امام صادق می نوشتی.راست بگو اگر خاطره است که مثل همیشه ای.اگر داستانه و زاده تخیل تو واقعا تشویق,بیشتر به خاطر اینکه همت کردی و نوشتیش,داستان نوشتن یعنی جرات.اما من می گم یه چیزیه بین خاطرات ذهنیت و تخیل.آخه زمانی که بابات جبهه بوده که تو به دنیا نیومده بودی....فاطمه الان صدای رعد و برق رو شنیدی....
پاسخ:
ینی خوندی و نفهمیدی ؟ خخخخ عاشقتم
معلومه که داستانه :)

نه نخوندم.-:)مگه من منتقد فیلمم ندیده نقد کنم.قشنگه.ولی اونجایی که دختره فکر کرده باباشو دیده چطوری دیده.یعنی باباش شهید شده بوده مامانش بهش نگفته?راستی فضایی که توش عزاداری می کنن شبیه خونه ابن رضا تو شهرستان پدرم ایناست تو خوانسار.
پاسخ:
گفتم شاید حوزه هنری روت تاثیر داشته :)
خب اونجا خواب دیده دیگه . قبلش نوشتم ک چشم هاش گرم میشه .. 
رضا کیه ؟
فهمیدی با چه مصیبتی میام پیام میدم.مبایلم قاطی داره.نوشته بودم برات که تو در توصیف جزئیات اطراف از من خیلی بهتری.چون تو واقع گرا تری یا لا اقل بیشتر از من ذهنت می تونه جزئیات اشیا رو که می بینی توصیف کنه.من تو داستانم که مثلا جزئیات توصیف شده از یه ساختمان و یا ما شین یا غیره رو می خونم نمی تونم شمایل مهندسی شده ی اونو بفهمم.من چون تو واقعیت مهارت های دستیم هم کمه فکر کنم برای اون باشهB.ولی من قدیم ترا عاشق مینیاتور بودم.ولی مینیاتور بیشتر جزئیاتش ماله طبیعته نه اجسام و اجرام دست ساز.توهم زدم باز....یاعلی
پاسخ:
آخی بیچاره ی مرفه :)
نمی دونم شاید :) به نظرم تو هم خیلی دقیق تر به اطرافت توجه می کنیا 
۲۷ آبان ۹۲ ، ۱۱:۴۵ عمه نیلوفرها
سلام دختر عزیرم ، عالی بود مثل همیشه
راستی بهت نگفتم اون روز اونجا به اون خانمه گفتم که شما نویسنده بزرگ و دوست داشتنی هستید و کلی از این تعریفای واقعنی
التماس دعا
پاسخ:
سلام عمه جان
اواااا به همون خانومه ؟؟! :))
سلام
زیبا بود و حس داشت

چندتا نکته هم به ذهنم می‌رسه جسارتاً (نیست حس مسئولیت نسبت به اعضاء کارگاه بهمون دست داده نمی‌تونیم این‌جور وقت‌ها لال بشیم)

1ـ میانه‌های داستان زاویه دید (یا دست کم نوع روایت و لحن خطابی) از «تو» تغییر کرده به «من»

2ـ ای‌کاش مشخص می‌شد راوی در همان سن و سال خودش دارد روایت می‌کند یا دارد بعد از بزرگ‌شدن، از خاطرات کودکی‌اش حرف می‌زند. بدون شک حالت اول قشنگ‌تر است و به فضای کار شما نزدیک‌تر است. با این حساب استفاده از برخی ترکیب‌ها و جملات، برای سن و سالش مناسب نیست. مثل ترکیب «وهم‌زده» و ... مناسب این سن نیست. یا اگه قراره توی سن بزرگ‌سال روایت کنه بعضی از نگاه‌های روایت باید عوض بشه.
پاسخ:
سلام 
اتفاقا میخواستم خودم خبرتون کنم که بیاید ایراداتمو بگین .
خب تغییر لحن خطابی از عمد بود نمی دونم پشتوانه ی فنی داره یا نه اما اگه باعث تقلیل کیفیت میشه باید از این فکرا نکنم دیگه..
با گزینه ی دو هم موافقم . یکم بی دقتی بود یکم هم کلا برمیگرده به مرض مبهم نویسی خودم که همه چی واضح بیان نمیشه ..
به هر حال خیلی خیلی ممنون .