و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

می رسم تا تو.. می رسم تا تنهایی...

دوشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۴۶ ب.ظ
ساعت نزدیک ۵ شده... استاد بلاخره کلاسو تموم می کنه..

دوباره آسانسور شیشه ای.. دوباره محوطه ی دانشگاه..

دوباره این مسیر تکراری.. و این گرمای عذاب آور که راه کوتاه تا خوابگاهو چند برابر کرده..

حس می کنم چادرم داره با آفتاب می جنگه.. مطمئنم که اگه مثل شیطنت های بچگی ذره بین بندازم

روش آب میشه.. میخوام به خودم انرژی + بدم.. مرتبش می کنم و محکم تر قدم بر می دارم؛ انگار که

هیچ خستگی توی تنم نیست(!)

میرم که از کنار گلای دم خوابگاه رد بشم و از دیدنشون لذت ببرم.. هنوز نرسیده عطسه ام شروع

میشه.. رو می کنم به بوته ی گل سرخ و می گم خب بابا نترس نمیام جلوتر!

قشنگی تو هم به ما نیومده؟!

میرسم دم سالن... وااااای دوباره ۳ طبقه و ۵۰ تا پله بالا رفتن...

ای خدا... همه خوابن و اتاق سکوت مطلق...

یکی دو ساعتی گذشته و من از بی حوصلگی خوابم نبرده.. دم غروب و حضور خلوت اشیا..

دلم گرفته.. دلم واسه ی همه چیز خونه مون گرفته.. هرچند فاطمه هیچ وقت تک دختر لوس خونه نبوده

و تحمل تنهاییش بالاس.. هرچند بهمن که اومد تا ۴۵ روز برنگشت و اشک همه رو درآورد..

اما الان یه حسی ته دلش فقط دنبال بهونه می گرده تا مثه صدای اون خانوم آسانسور الکی بگه

اضافه بار! ظرفیت تکمیل!...

میرم پایین که فکری به حال شام کنم..

طبق معمول بوفه ی کوچیک خوابگاه نوبتیه و من منتظر...

نفر اول... نفر دوم... نفر سوم... نفر سوم هنوز کارش تموم نشده.. نفر سوم غر میزنه.. نفر سوم

ناخن های بلند لاک زده شو میزنه رو میز شیشه ای فروشنده و مغز من میخواد سوت بکشه...

نفر سوم با فروشنده دعوا میکنه... دختر فروشنده میگه داد نزن... نفر سوم صداشو بلندتر می کنه..

میگم بسه دیگه.. تا کی میخواین ادامه بدین...؟

 نفر سوم دستشو میکوبونه روی میز.. گوشیش پشت سر هم زنگ میخوره و اس میاد..

سرم گیج میره.. میزنم بیرون و میخوام یه هوایی توی محوطه تازه کنم..

هنوز ۵ دقیقه نشده که از فکر خودم پشیمون میشم.. هر تیکه ای رو که نگاه می کنم سرگیجه ام

بیشتر میشه..

- ببین من دختری نیستم که به این راحتی خر شم! پس حواست باشه..

- باور کن اون موقع دوستم کنارم بود.. اون از قضیه ی ما بی خبره...

-آره خیلی خوش گذشت.. این دفعه هم همون جای قرار همیشگی بیام؟

....

میام بالا..هر طبقه یه نقاط دنجی داره که من اسمشو گذاشتم کابین آشنایی...

اگه کسی در مرحله ی اولیه ی دوستی ( خرشدن) قرار داشته باشه این قسمت ها

مشغول صحبت میشه که ظاهرا در دید عموم قرار نگیره... 

و حالا دم غروبه و کابین های آشنایی ِ تمام طبقات پر..!

البته این قصه سر دراز دارد... کافیه یه شب خواب نداشته باشی! از در اتاق میای بیرون و

سعی می کنی بی سر و صدا بدون اینکه کسی رو اذیت کنی راه خودتو بری..

یواشی وارد آشپزخونه میشی و لامپشو روشن میکنی که با دیدن یک موجود زنده وحشت می کنی!

با گوشی توی دستش میاد از کنارت رد میشه و ادامه ی اسشو مینویسه..

میخوای بری بیرون که دوباره یه صدایی تورو یاد دزدای توی فیلم میندازه.. نزدیک تر میشی..

بعد دختری رو میبینی که اون گوشه توی تاریکی کز کرده و داره با صدای ته چاهی ناز طرفو میکشه...

نمی دونم چه حکایتیه.. انقدر این مسائل واسه همه عادی شده که دیگه از قبح و خجالت قدیما خبری

نیست..! 

غروب که برگشتم اتاق بچه ها بیدار بودن.. یکی دوتاشون گفتن بچه ها بریم توی حیاط حالمون عوض

شه؟.. خندیدم و گفتم بشینی سر جات حال بهتری داری.. میری بیرون بدتر دلت می گیره!

می پرسن چرا؟ میگم وقتی دیدی یه نفر محض رضای خدا و هواخوری تنها و بدون گوشی نیومده ممکنه

ما هم از راه به در بشیم!

بچه ها می خندن و تایید می کنن.. 

عارفه میگه تو که حاج خانوممونی بگو چه کنیم که هیچ کدوم پابند گوشیا نیستیم؟!

یه نگا به بچه ها می کنم و یه نگاه از توی تراس به بیرون و میگم: خب اگه یه دوستی پاک و سالم

باشه اشکالی نداره!!

همه می خندیم و من ته دلم به غربتی فکر می کنم که اسیرشم...

به فاطمه ای که هیچ وقت انقدر به روی خودش نیاورده بود سختی دلگیری لحظه هاشو..

به فاطمه که هیچ وقت تک دختر لوس خونه نبود و حالا....

....................................

.........................

......

 اصل نویس// درد من هر چه بیشتر و بیشتر شود... باز این غم غربت توست که آتش به جانم می زند

از انتظارهای دنیایی مان... کی قدرت را می دانم؟ کی؟!...

۹۰/۰۳/۰۹
فــ . الف