و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

نقطه چین...

پنجشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۳۹ ب.ظ
آلارم استرس آمیز گوشی خواب خوش بعد از نمازم را فراری میده...

بچه ها دارن صبحانه می خورن، منم همراهیشون می کنم..

صبحانه ی بچه ها تموم میشه.. امروز همه کلاس داریم..روز خوبی نیست.

بچه ها لباس می پوشن.. من هنوز نشستم.. یادم میفته به ظرفای نشسته ی دیشب که از خستگی

رهاشون کردم و خوابیدم...

بلند میشم و میرم آشپزخونه..

وقتی برمی گردم فقط سمیه توی اتاقه.. بقیه رفتن..

از دیدنم تعجب می کنه و میگه تو هنوز نرفتی؟!

یه کم مسخره بازی در میاریم و به خودمون می خندیم که یادش میفته استادشون رفته سر کلاس..

تنها میشم؛ نگاهی به ساعت میندازم و آماده ی رفتن میشم.

چادرمو برمی دارم و درو قفل می کنم..

دم در خروجی میرم جلوی آب سرد کن و یه آنتی هیستامین میخورم.. این سرماخوردگی و حساسیت

 فصلی حسابی حرصم را درآورده..

از جلوی نهاد رد میشم... نهاد دومین ساختمان بعد از خوابگاهه؛ میخوام توی ذهنم برنامه ریزی کنم که

کی برم پیش بچه های کانون اما خلوت این مسیر خلوت درونمو بهم می ریزه.

هوا خیلی خوبه.. بهار از سر و روی فضای دانشگاه می باره... جای یه بارون خوشگل خالیه فقط..

به محوطه ی دانشکده هنر می رسم.. عده ای از هنری ها اون وسط پلاسن و بلند بلند می خندن..

دانشکده هنر الزهرا مثل شهربازی می مونه، توش انواع مدهای روز با رنگ های مختلف و آرایش های

متنوع از جلوی آدم رد میشن! هنری هایی که توی محوطه ان زنگ زدن به استادشون:

- آقای خاوریان چرا نیومدی؟ - وای راست میگی؟ نمیای؟

یکی دیگه از اون ور داد می زنه استاد پاشو بیا مسخره بازی درنیار... نگاهشون نمی کنم..

 چون نمی دونم بهشون بخندم یا.....

میرم سر همون فکرای خودم.. از بلاخره دانلود شدن برنامه ی دیشب واسه کلیپ ذوق دارم..

نگاهی به تقویم گوشی میندازم و به اینکه خیلی وقتی به یادواره نمونده..

آشنایی با شهید هادی توفیق قشنگی بود که توی این مدت نصیبم شد..

از وقتی کتابشو خوندم و از وقتی دنبال کارای یادواره اش افتادیم حس می کنم بیشتر از

این حرفا با خیالم همراهه.. خصوصیات اخلاقیش.. منش و برخوردش...ایمان و تواضع..

هر کدومو که با کارای خودم مقایسه می کنم آب شدن از شرم را ترجیه می دم به هرچیزی..

آخ بازم یادم رفت روزنامه باطله بردارم.. احتمالا امروز هم نمازم اول وقت خونده نمیشه..

شهید هادی جلوی دشمن نماز می خوند.. جلوی دشمن با صدای بلند اذان می گفت..

صدای اذانش بین بعثی ها شهره شده بود..

شهید هادی یادش نمی رفت زیر انداز واسه نماز خوندن برداره فاطمه!

توی هر شرایطی نمازش به وقت بود!

از زیر گذر میام بالا... این ساعت از شلوغی همیشگی دانشگاه خبری نیست..

یک ربع به ساعت ۹ مونده! یعنی ۴۵ دقیقه است که استاد تشریف برده سر کلاس!..

اما من هنوز با آرامش قدم می زنم.. شاید شهید هادی هیچ وقت تاخیر نداشته...

سر کلاسای حوزه اش که هیچ کس نمی دونست بعضی روزها

با کیسه ی پلاستیکی دستش کجا میرفته!

از در خوابگاه تا اینجا چشمام دنبال نشونی از فاطمیه می گرده... اما اثری نیست چرا؟!

اینجا نیست.. توی اتاق... بین ترانه ی گوشی بچه ها نیست...

دلم هوای هیئت خودمون را می کنه..

فاطمیه ی پارسال.. کنکور بود و عزاداری فاطمیه و محرم...

چقدر حسرت داشتم کنکور تموم بشه و من راحت باشم از استرس و محدودیت ها...

امسال اما... شاید فقط یکی دو شب به مراسم خوب هیئت برسم..

شهید هادی دهه های فاطمیه آروم و قرار نداشت.. یعنی هیچ وقت آرومی نداشت..

عشق به مادر... به اشک ها و صداش طاقت و صبر نمی داد!

دنبالش بود... دنبال مادر... دنبال مهرش.. دلجوییش... می خواست که غلامیشو بکنه...

هادی همه باشه... ابراهیم خدا باشه... شهید باشه!

اگه الان اینجا بود... این دنیایی که من هستم و خیلی ها... یعنی بازم مثل همیشه آبروداری می کرد؟!

یادم میفته به حرفایی که به رفیق زدم. " شهید روی پاکی داره... پس آب می ریزه روی سیاهی روی ما!"

پشت در کلاسم... بر می گردم.. چشمامو می بندم و یه آرزو می کنم... آرزو می کنم همیشه فاطمیه

را داشته باشم... شهدا را گم نکنم... حتی توی ازدحام رنگ ها... توی روزگاری که هیئت خوب شهرمون

را ندارم... دبیرستان و فضای ساده اش نیست...

توی امروزم.. امروزی که خودم خواستمش و انتخاب کردم... که هنوز هم میخوام..

امروزی که شرایط تغییر کرده و اونی که باید علاوه بر اون تغییر کنه تلاش منه!

تلاش برای رشد.. نموندن.. می دونم... می دونم خدایا... همه ی اینا رو می دونم...

مثل شهید هادی... مثل عشق و اخلاصی که پیشکش شهادتش شد... مثل.................

وارد کلاس می شم؛ استاد اصلا متوجه حضورم نمیشه..

کاغذ و خودکارمو برمی دارم و می نویسم... از امروزم... از شهید هادی و از..............

۹۰/۰۲/۰۱
فــ . الف