و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

همت بلـنـد دار...

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۴۹ ب.ظ

 

برای فرزند نداشته ام در دفترش نوشته ام ؛

مادر تو یک روز تمام دارایی اش ، آشفتگی هایش بود و بی قراری های ناتمامی که

حال و روزگار با لبخند تحویلش می داد ...

از این به بعد هرجا ، هر وقت ، نشانی از این مـرد دیدی ، بخواه که دعایـت کند ،

مثل همان دعایی که مادرت را نجات داد و وابسته اش کرد به آن روی دیگر دنیا ،

یادت باشد ، هر قدمی که خواستی برداری ، باید همـت داشته باشی به رضای خدا ...

همـت داشته باشی به فهمیدن عمـق این واژه... 

عاشـق هم که می شوی برای رضـای خـدا باشد ... "

 

               

 

 
۹۱/۱۲/۱۷
فــ . الف

نظرات  (۱۱)

شادی روحش صلوات...
خلاف طریقت بود که اولیا، تمنا کنند از خدا جز خدا

گر از دوست چشمت به احسان اوست، تو در بند خویشی نه در بند دوست

--------------
دلتنگ نگاه های توام رفیق ..
پاسخ:
-----------
دلتنگ بودنت عزیز..
و همانا من هیچ وقت سر از کار شهدا در نیاوردم. :|
پاسخ:
 ما هم اگر درآورده بودیم اوضاعمان این نبود....
جدای از عمق مطلب ...

بیا اعتراف کن از وقتی فهمیدی برا دخترم نوشتم تو هم تقلید کردی :دی
پاسخ:
خخخخخخ
این که واسه 1 سال پیشه اما 
اتفاقا مطلب تو رو هم واسش نوشتم ... دوسش داشتم :)
۲۷ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۰۲ ✿بنـتـ الـهـدی✿
مجنـونــــ خـدا بـاشـ تـامجنـون خلقـ شـوی
عزیزم تو فرارکن من مردونه ایستاد

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همانلحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه هایمرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.…….
نتیجه گیری:
پس یاد گرفتید چی کار کنید دیگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله کرد به
زنتون بگید عزیزم تو فرار کن!!! من مردونه جلوی ببر رو می گیرم!
پاسخ:
:)
سلام...
قابل نمیدونید سر نمیزنید؟؟
ستاره سهیل شدین..
اللهم الرزقنا...
خاکش سرمه ی چشام...
التماس دعا
یاعلی مددی
سلام و ارادت و تبریک
بهارهای پیاپی بمانید الهی ..
پاسخ:
سلام و ممنون
حق و لطفش با شما .
سلام.
وبلاگ عالی بود. ان شاالله موفق باشید
از تبادل لینک با شما استقبال میکنم. اگر مایلید لطفا در قسمت نظرات اطلاع دهید
بسم ا..
فاطمه خانم سلام
اتفاقی سرک کشیدم به وبلاگتان
قلمتان و ذهنتان را قربان
وبلاگ عالی دارید.
پاسخ:
سلام
زنده باشید
لطف شماست
۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۰۶ لایتنـــــــــاهی
دیروز سردار خیبر...
امروز سردار آسمـــــــــــانــــــــــ...