همین تو !
همین که تو هستی و من می توانم بعداز ظهری از طبقه ی سوم ساختمان روبه رویی بکشانمت توی محوطه ،
برایت زیر درخت ، توی آن فضای سیزده بدر حیاط خوابگاه جا مشخص کنم و بگویم بنشین کنارم تا درس بخوانم ،
تو با تعجب نگاهم کنی و من با شیطنت هایم اخم تو را بخرم ،
بعد با هم بستنی مزخرف لواشکی بخوریم و هی به طعم گندش بخندیم ...
همین که تو زیر آن باران تند و عجول ِ بعد از ظهر مرا بین دستانت بگیری و دعا بخوانی ،
بعد ما با هم موش آبکشیده شویم و حتا مثل دیوانه ها زیر باران جیغ بکشیم و سوت بزنیم ...
حتا اگر عاقبتش عطسه و آبریزش الان باشد !
همین که تو انقدر مظلومانه نگران منی و احساس مسئولیتت نمی گذارد بی خیال ِ بی خیالی هایم شوی ...
همین که تو تا صبح بالای سر من می مانی تا درس بخوانم و من مثل بچه های حرف گوش کن ،
رام ِ نگاه های محبت آمیزت می شوم و کتاب ناامید کننده ی کلامم را دیکتاتورانه به خورد مغزم می دهم ،
همین که تو هستی و این شب های تکرار نشدنی ِ جوانی را همراهی ام می کنی ،
همین که من هستم و می توانم دوستت داشته باشم ،
می توانم از نگاه کردن به عکس های مسخره ی دو نفره مان ریسه بروم ،
تو هی از خواندن ِ چندباره ی اس ام اس های خودت به من لذت ببری و اصلا خیلی وقت ها یادم برود از عمد
اصرار دارم با تو بخندم تا دیگر هیچ وقت آن صحنه ی فرو ریختنم توی بغلت تکرار نشود ،
همین که من از ته کشیدن این لحظه های خوب بیم دارم و هراسان ِ یک فاصله ی تلخ دیگر هستم ...
همین که تو هستی . همین که این وقت های فیروزه ای هست ،
من باید داد بزنـم :
گاه ، دوستــی از عشـق هم بــالاتــر اســت ...
____________________________
+ برای "پــری سـان "
+ و به لبخندی دلخوش .
خدا زیادشان کند برایتان!