و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

پاییز ِ اوراق !

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ

گفته بودمت که طاقت سرما نداری ! همچین که پاییز بیاید و رنگ از رخ گلگونت بپرد ، جواب درخت های باغ را

چه کسی می دهد که گل انار را از روی گونه های تو می جویند ؟

عصری رفته بودم لب ایوانی که مشرف به حوض فیروزه ی پشت باغ است ، کلاغ ها دسته دسته لای گیس های پریشان درخت بید می چرخیدند و قارقارشان ناله و نفرین خانجون را درآورده بود ، خانجون می گوید کلاغ ها نحس اند، اما من دوستشان دارم ، آن روز که تو دست هات می لرزید و زیر لب شاهنامه می خواندی آنها هم ساکت شده بودند ، خانجون می گوید کلاغ هایی که سر ظهر پاییز پیداشان بشود با خود مصیبت می آورند ... اما من یواشکی که کسی نبیند خرده نان های سفره ی نهار آقاجان را از توی ایوان برایشان می ریزم و التماسشان می کنم توی بغلشان خبرهای بد قایم نکرده باشند !

دوباره مثل آن وقت ها که میگفتی مورچه می شوم و یواشکی پیدام می شود برگشتم توی اتاق ، باد که میزد پرده های حریر کنار می رفت و بوی خاک از توی باغچه می پیچید در مشام شمعدانی های لب طاقچه و آنها دلشان پر می کشید برای هوای بیرون ، حتمی فکر کردی حواسم به چشم های شب دارت نیست که دل به دل گلبرگ های رقصان داده بودی و ناز می خریدی ...

همان جا پاورچین آمدم پیش پایت نشستم و شروع کردم به شانه کردن موهای پریشان مخملیت که آدم را می برد آن طرف شب ؛ تو بی رمق نفس می کشیدی و طوری که هُرم درونت بخورد به دست های دلواپسم سعی کردی تحویلم بگیری ! شماتت نمی کنم ، من به همین نگاه خسته و تن رنجور هم راضی ام .

شاید برای همین آستین گلدار لباست را که عید پارسال مادر برای جفتمان خرید ، گرفته بودم دستم و مثل بچه ای که بهانه ی آغوش می گیرد در مشتم فشار می دادمش ...

که یک هو غرش آسمان مرا از جا پراند و دویدم پنجره های چوبی اتاق را ببندم ، اما باد انقدر شدید بود که قاب عکس معرق را از روی گنجه هل بدهد پایین و صدای شکستن شیشه اش ، اشک ابرها را هم در آورد ! چون همان لحظه که می خواستم بروم سراغش یک قطره باران چکید روی گونه هام و من که مثل دیوانه ها توی چارچوب پنجره ایستاده بودم هی بلند بلند صدات کردم ! فکری شده بودم که شاید این باران به رگ های تو جان بدهد و بتوانم دوباره بین بازوهای گرمت خیس شوم ...

گمان کنم استخوان هام هنوز به هوای پاییز عادت نکرده بود که از دم غروب تا همین حالا تیره ی پشتم می سوزد و بابونه های خانجون از گلوم پایین نمی رود ! دیگر از خزیدن توی ایوان کیف نمی کنم ، همیشه خانه که شلوغ میشد همان جا پناه می بردم و رفت و آمد بقیه را بی سر و صدا نگاه می کردم ، انگار که هیچ کس تا به حال نتوانسته باشد خودش را از این زاویه ببیند ، کلی کیفور بودم ...

خانجون پتو را که دور بدنم پیچید شروع کرده بود به پچ پچ کردن با زن همسایه ، گوهر خانم با آن هیکل درشت و پیراهن نخی مشکیش که می خواست به زور دست های چسبناک و عرق کرده اش را روی سرم بکشد ، 

حالم را بدتر می کرد ، من هم سرم را بیشتر لای پتو فرو بردم و خودم را زیرش پنهان کردم اما شنیدم که خانجون با بغض می گفت از دم غروبی که حالش توی ایوان بد شده و صدای جیغش مردهای جنازه به دوش را سر جایشان میخکوب کرده ، دیگر نه می تواند حرف بزند نه چیزی بخورد و حتا گریه کند ...

دلم می خواست از جایم بلند شوم و مشت بکوبم به شکم آدم های دور و برم که انقدر دروغ نگویند ، اما انگاری مرا به جای دزد خانه ی سیدممد کتک زده اند که تمام بدنم درد می کند ، من داشتم با تو حرف می زدم که باران گرفت و از لب پنجره خودم را کشاندم نزدیکت تا هر طور شده نشانت دهم بالاخره خیسی پاییز امسال را هم دیدی و من شرطی که سر خوب شدن تو بسته بودم را بردم !

کلاغ ها صدایشان در نمی آمد ، تو چشم هات بسته بود ، گل روی گونه هات پرپر شده بود و من از بس که در آغوشت یخ کردم هی تند تند می بوسیدمت و می گفتم نترس ، الان هوای اتاق گرم می شود..

لبخندم می زدی ، اما مثل هفته ی پیش که مرغ عشقت دق کرد و مُرد ، بال و پرت وا رفته بود ...

صدای نفس نفس خانجون را از پایین پله ها لابه لای داد و فریاد بقیه می شنیدم که می گفت این دو تا گنجشک را

از هم جدا کنید و نگذارید باباشون بیاد تعزیه ببینه ...

من دویدم توی ایوان تا به کلاغ ها بگویم مگر قول ندادید هوای خانه ی ما را داشته باشید ؟ هنوز یک طور سیاهی باران می آمد ، تو را دیدم که مثل بچگی ها توی باغ می دویدی و طنین خنده ات همه جا پیچیده بود ، پاهایم یاری نمی کرد بیایم پیشت ، دلم می خواست مثل مادرها حرصت را بخورم و هی صدات کنم تا بیایی داخل ،

می خواستم بگویمت دوباره مثل سال پیش تنت را سرما اجیر می کند و خانه نشین می شوی !

خاطرم نبود غروب های پاییز که باران بگیرد انگاری تو را از قفس آزاد کرده باشند و پر و بال بگیری برای رفتن ،

دیگر کسی حریفت نمی شود ... حالم خوب است ، فقط کمی مثل مادرها نگران نیامدنت شده ام خواهرجان!

تو که بازیگوش نبودی ....

 

                                

________________________________________________________

پ.ن1 ) اصلن مرض ِ اینطور نوشتن و بافتن دارم ! این ها همه اثرات ِ پریشانی های یک گریزان از پاییز است ! :)

پ.ن2 ) شعرم نمی آید ! بشنوید +

۹۲/۰۶/۲۸
فــ . الف

داستان

نظرات  (۱۶)

شما به طرز مخوفی دیوانه اید !
پاسخ:
قابلی نداره البته :)
یک کسی این تکه داستان ها را به هم وصل کنه خیلی جالب میشه، منو یاد اون ماجرای کشتار عروسکه انداخت... خوبه دیگه خوبه... ولی چیزی توش شکل نمیگیره دیگه
۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۵۷ واقعیت سوسک زده
انسانها دو دسته اند یا تمام سالشان را با اول مهر می سنجند و گذر روزهایشان را با چقدر به پائیز مانده و چقدر از پائیز رفته می سنجند یا ... خب گریزانند و حتما دلایل منطقی هم برای خودشان دارند حالا هر چقدر هم که گروه اول درکشان نکنند باز هم دلایلشان منطقی است ...مثلا دایی من که معلم بازنشسته زبان انگلیسی است از پائیز بدش می آید چون می گوید 50 سال از زندگیش استرس اول مهر را داشته است !
پاسخ:
اول مهر که نوستالژی شد ... ما از شهریور استرس درس را باید بگیریم مثلا ...
این گریزانی از پاییزم هیچ دلیل منطقی ندارد ، مخصوصا که قبل تر از این جزو دسته ی اول بودم و امسال است ک خیلی ...
نوشته تان زیبا...شنیدنیتان بهتر(فقط کی بود؟)
پاسخ:
واقعا زیبا بود ؟ حس واقعی تون رو بگید .
مختاباد .
بار اول که خوندمش گیج و منگ شدم ! بار دوم یه حس خوبی باهاش گرفتم. اما بار سوم بغض کردم.: کاش تنها بودم و .......
قلمت تازگی ها بدجوری بهانه گیر شده، از چه اینگونه پریشانی دختر فیروزه ای؟
درد پاییـــــــــــز ، درد "دانستــــن" است ....!
پاسخ:
خیلی بیخود بود نه ؟ :)
حالا به روم نیار که بهونه میگیرم دیگه :*
پاییز آمده ست که خود را ببارمت ...
سلام

درست

ممنونام

حس واقعیم بود.
اتفاقا چند روز بود که خستگی ذهنی داشتم.ی مقداری هم گیج بودم.با خوندن متنتون و پشت بندش اون شنیدینه واقعا حس خوبی بهم دست داد.
ممنون
پاسخ:
لطف دارید .
یه جورایی عاشق نوشته هاتم....
پاسخ:
لطفتونه :)
۰۲ مهر ۹۲ ، ۱۴:۵۷ امیرابوالفضل علوی
بروزم.. به ما هم سر بزنید..
۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۷ سهم من از عشق . . .
دستمال که هیچ


کل زندگی ام زیر درخت آلبالو گم شده است ...!
۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۷:۴۴ کــربــ بلایی محـــــبــــــــ
سلام
دختر پاییزمـــــــ
برگ ریزانــــــ
نخواه تمام شود ...
برگ هایش باید بریزد حرف ها داریمـــــــ با هم ....
التماس دعا
یازهرا کربــــــ بلاانشاالله
سلام...
از تاب و تب هجران گفتم سخن وصلت
بود این هذیان آری،خاصیت آن تب ها...
پاسخ:
سلام علیکم
یاد نوشیدن مه در باغ نارنج، مرتضی کربلایی لو افتادم...

یادداشتت بوی بارون و نم کاه گل میداد، بوی بچه گی که وقتی بزرگ میشویم دوست داریم بگوییم بچه گی هامان را همین طوری گذراندیم؛ یک خانه مثل همان که تو عکس زدی... ولی نگذراندیم واقعا...،
پاسخ:
از آن خیالات وهم آلودی ک آدم را از کودکی تا حال مشایعت می کنند..
رمانی ک گفتی را نخواندم هنوز ..
۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۳ بچه پرنده
خیلی سخت با متنت ارتباط برقرار کردم .حتی آجیم هم از این متنت شاکی بود. بهم گفت اصلا مثه متنای قبلیت نبوده. 4روزی که رفته بودم خونه هروقت صدای کلاغ می شنیدیم،هر دوتایی با هم می گفتیم امان از دست متن فاطمه، که همچین صدای کلاغ می آد آدم یاد غصه ها وخبرهای بد زندگی اش میافته. پاییز آنقدرهام بد نیست که به غصه ی جدایی متصلش کردی... هنوزم نمی دونم دقیقا واسه چی این متنو نوشتی،شاید واقعا مرض این طور نوشتن گرفتی.ولی به نظرم این جور نوشتن به درد لحظات سخت زندگی می خوره مثله حسی که عصر عاشورا آدمو همراهی میکنه یا از دست دادن یکی از عزیزانش. وقتی متنتو خوندم یاد روز آخر پاییز دوسال پیش افتادم که عمه ام فوت کرده بود وبابام مثه ابر بهار گریه می کرد.یاد سرمای پاییز آنروزا افتادم که فقط ماشین بابام به دادمون میرسید ومارا تا دم قربستان همراهی می کرد.....اشکم در اومد،دیگه ادامه نمی دم............
پاسخ:
به دل نگیر عزیزکم . حسی بود که باید خالی میشد  :) شایدم دق دلی از پاییز ... شایدم ....
سلام دوست عزیز... من شعری از مولانا رو سرچ زدم که به طور تصادفی با پیج شما آشنا شدم و باز هم به طور اتفاقی این نوشته رو باز کردم... خوندم... قشنگ می نویسی. خوشم میاد... راستی منم پاییزی ام عزیز
پاسخ:
خوش آمدید :)
۲۰ مهر ۹۲ ، ۰۱:۵۶ سید محمد رضی زاده
پاییز که می شود دلم شور می زند...
پاسخ:
رخت شویی ِ دل به کار است ...