و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

پیر ِ تو ای جوونی ...

دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۲:۵۴ ق.ظ

امروز قرص هایش را جابه جا خورده ، آن یکی که آبی بود را نشانه گذاشته بود به آسمان براق صبح ،

وقتی گنجشک لب پنجره ی آهنی اش نوک می زند به خرده برنج های خیس که از شام دیشب مانده 

و او ریخته بود برایش..

دیشب حتمی دوشنبه بوده که شام برنج داشته اند ، همیشه شب های دوشنبه برنامه ی غذایی شان ،

برنج است و کمی ماست ، با گوجه و پیازی که انگار با ماهیتابه قهر بوده اند و درست حسابی سرخ نشده اند ،

بدون نمک ، بدون ادویه .. مثلا دکتر همه اینها را منع کرده برایش .. بعد که بشقاب گوجه را جلوی باغچه می ریزد و 

گربه ی گرسنه پوزه اش را به آنها می مالد با کش و قوسی کنایه بار رویش را می کند آنور و می رود ...

هنوز هم از گربه بدش می آید..

قرص نارنجی را باید سر صلات ظهر با یک لیوان پر آب با التماس هل می داد پایین ، خیلی بد فرم و تلخ است ، 

اما در عوض آن یکی قرص های سفید ریزی که در جعبه ی استوانه ای داشت ، خیلی راحت می شد انداختشان

 سطل آشغال یا بیرون از پنجره و کسی هم شک نکند .. پس امروز سه شنبه است و لابد دوباره با خودکار قرمزش

روی تقویم ضربدر می زند و بعد که می نویسد هفته ی چندم از چندمین سال هستی ... پرستار سر می رسد و

نهیب زنان می گوید دوباره اشتباه کردی ؟

هنوز دو روز دیگر تا پایان هفته مانده ! و او خودش می داند چه کار می کند و فقط دیگر حوصله ندارد جوابش را بدهد

و زیر لب می خواند " ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست ..... " تو چه دانی احوال بی خبران را ....

اما هیچ کدام از اینها پیش نیامد ، اصلا امروز نه سراغ تقویم و خودکار قرمزش رفت ، نه کتاب نصفه نیمه ی لب میز .

امروز قرص های نارنجی ظهرش را همان تاریکی نماز صبح انداخت بالا و آبی ها را به خورد سطل داد ...

آسمان  اصلا آبی نشد ، از همان خروس خوان ِ اولش ، غروب بود و متمایل به سیاه . 

نه گنجشک ها سر و کله شان پیدا شد نه برنج ها خورده شدند ،

باد انقدر وحشی بود که همه را پخش و پلا کرد توی حیاط ...

از توی کشوی بغل تخت ، دفتر سررسیدش را بیرون آورد و ده صفحه مانده بود به آخر را ورق زد ،

یک کاغذ چسباند رویش و یواشکی و به زحمت با دست های لرزان نوشت : 

هفتمین مرور از هفتمین سال ِ جوانی ... هفت روز مانده به پایان 70 سالگی...

 

دکتر در دفتر گزارشش می نویسد: در اتاق 211 این آسایشگاه ، سالمندی زندگی می کند که به علت برخی

فشارهای عصبی ، سالهاست حافظه ی بلند مدت خود را از دست داده و تنها گاهی نام تعداد قلیلی از

آشنایان ذهنی خود را به زبان می آورد ، فرد مذکور همواره از بیماری های شایع کهولت سن رنج می برد و

در تمام مدت سکونتش در آسایشگاه ، یا به زمزمه ی شعر مشغول است

یا خواندن کتاب هایی که با خود در چمدان آورده بوده . 

طبق علائم و شواهدی که پرستاران به دست آورده اند، این پـیــرزن در جوانی شبی با سر درد شدید

مشغول نوشتن می شود و در هجوم فکر و خیال های مختلف ، خودش را در بدترین وضعیت کهنسالی

در حال دست و پنجه نرم کردن با تنهایی و عمری کش دار تصور می کند ...

هم اکنون بیمار مذکور در بخش مراقبت های ویژه ی دل، در بیهوشی ِ فکری به سر می برد .

____________________________________________________

پ.ن1 ) این بدترین ِ بدترین ِ بدترین وضعیتی ست که می توانم برای خودم حدس بزنم ...

اما اگر خدای ناکرده رسیدم به این سن ، دوست دارم بروم یک گوشه ای ، با همین شکل . با همین عمق سکوت.

پ.ن2 ) رسول گرامی اسلام (ص) : جوانی شاخه ای از دیوانگی ست ! 

پ.ن3 ) خون در دل آزرده نهان چند بماند ؟ .... شک نیست که سر برکند این درد به جایی...

پ.ن4 ) باران ، بهاران را جدی نمی گیرد ، چشمان من ، خیل غباران را ...

پ.ن5 ) انبساطی دارم ، که به تنهایی تو مربوط است ... !

           

 

۹۲/۰۲/۳۰
فــ . الف

توهم

نظرات  (۹)

عزیزممممممممممممممم ....
با واژه واژه اش قربون صدقه ی قلمت رفتم (:

عالییییییییییییی بود ...

امروز هفتمین روز از هفتمین سال جوانی ست (:

آسایشگاه نه ... اگر تو این سن بودم ...
تو ی روستای سبز بی انتها ... (:

:*
پاسخ:
منم قربون صدقه ی تو میرم خب :)

اینا فانتزیه .. روستا رو از کجای دلم بیارم تو بدترین وضع پیش بینی شده ؟
مثل مادری که بچش تازه دنیا میاد شور شوق دارم برای دعوت از همه (همه ی کسانی که وبلگشان را دیده ام و خوشم آمده )برای دیدن یک وبلاگ تازه تاسیس شاید این بچه زشترین سنش هم باشد شاید هیچ فرقی نکند با بقیه!
خوشحال میشوم سر بزنید و خوشحالتر آنکه کامنت بذارین و خوشحالترتر که نقد کنید.
سلام...
پاسخ:
سلام ِ خدا بر شما..
خب نه برای من بدترین نوعش زندگی در اوج رفاه ...
با پدر بچه هاست (((:

مثلا طبقه ی سی ام یک برج :دی
پاسخ:
ینی خااااعک ... :)))

ولی انشاالله تو جوونی شهید بشید فاطمه جون-
یا علی مدد
پاسخ:
خدا از زبونت بشنوه ! :)
علی یارت
سلااااااااااام چطوری دخملانه ؟! وای نگو انشالله به اون سن نمیرسیم زنده! دیگه شهید شیم قبلش دیگه توروخداااااااااااااااا
مگه میخوایم چه قد عمر کنیم
خیلی هیچکاکی بود!!! آفرین حسش منتقل شد آفرین
پاسخ:
سلام . آقا مردیم با این دخملانه ها ! 
ایشالا ک نمیرسیم :)

ای وای ! راستی بابای بچه ها رو در نظر نگرفتی ها؟؟!
پاسخ:
بابای بچه ها کیمدی ؟!  P:
اون زودتر شهید شده :))
سلام.
تقربیا یک روز درمیان به وب شما سر میزنم و بیشتر مطالب شما رو مطالعه کردم. ذهن فعالی دارید، نوع نگارش و تعابیری که استفاده می کنید بسیار جذاب است (البته جسارتا گاهی ناپخته) اما جالب اینجاست که خواننده را مجبور میکند تا انتها آن را بخواند.
شما با این ذهن خلاقی که دارید چرا به یک موضوع خاص نمی پردازید و آن را پرورش نمی دهید تا تبدیل به کتاب شود. با این ذهن و نوع نگارش می توانید دنیای بسیار زیبا و یا ترسناک خلق کنید و خوانندگان بسیاری را جذب کنید. این ذهن و قلم حیف است که بی هدف خرج شود. این نعمتی که خدای سبحان به شما داده را قدر بدانید و پرورشش دهید.
در مورد پندهایی که نوشتید خیلی حرف داشتم اما الان خستگی بر من مستولی شده و ذهن و چشمم یاری نمی کند.
ضمنا با خانم یوسفی موافق هستم.
موفق و پیروز باشید
پاسخ:
سلام عرض شد . 
این هایی که گفتید رو جدی نمی گیرم . لطف خواننده ست .. چیزی که این روزا زیاده قلم خوبه .. ما که واسه خودمون گاها سیاه می کنیم..
موضوع خاص هم حیفه که حروم ِ ما بشه :)

اما پندها منظورتون چیه دقیقا ؟
انشاالله . دعا کنید همه شهیدش بشیم .
بسیار عالی
خدا قوت
اون ورا هم بیایید بروزم
یا علی