و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

کدام نگاه! کدام حقیقت...

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۷، ۰۲:۲۳ ق.ظ
گاهی حتی اگر بخواهیم چشمهایمان را از وجودمان پاک کنیم تا حقیقت را نبینیم نمی شود...لحظه

های بی کسی آنقدرداد می زنند تا گوشت هم از صدای زندگی خسته شود؛ خیلی تلاش می کنیم تا با

بی اعتنایی چهره ی حقیقت را بپوشانیم اما دریغ که حقیقت سمج تر از نفسهای نا متناهی من و

توست...حقیقت همیشه وجود دارد ونگاه سردش تا ابد روی تپش ثانیه ها باقی ست...درست به تلخی

وجود من وتو...وبه بی وفایی نغمه های دیرین...

حقیقت این است که رنگ تنهایی تا آخرین نفس های آسمان روی چهره ی باد پاشیده شده وهرکجا که

قلبی بی یار مانده باشد طوفانی می شود.

حقیقت این است که جاده هیچ گاه پایان نمی پذیرد وتا چشم کار می کندنردبان غم بالا می رود واین

دست های توست که برای چیدنشان باید داوطلب شوند...

دستانت را ببین! چقدر میان خطوط سردرگمشان خاطره دفن است؟ چقدر جای دست دادن با دیگران به

یادت مانده است؟ چند تا بوسه ی محبت از دستان عشق سرقت کرده اند؟ چقدر و تا چند وقت وچرا با

لمس گونه هایت خیس دلتنگی شده اند؟

حقیقت این است که من و تو وجود داریم حتی اگر حکایت یک زنگ تفریح باشیم...!

حقیقت این است که فرشته ها برای من و تو سجده کرده اند وحال آنقدرتلخ شده ایم که شور و هیجان

مناجات یادمان رفته... هنوز یادت هست؟ بزرگترین خیال زندگیت راچه کسی به حقیقت پیوند زد؟

شاید من...شاید تو...هنوز باشیم! نگاهی به آینه بیفکن اگر هنوزبودی نامت را حقیقت بگذار وتبسم

کن... شاید تو مقرب ترین و زیباترین حقیقت آسمان شوی...

ترانه ی عاشقانه ات حقیقت...

التماس دعا

۸۷/۰۶/۰۲
فــ . الف