کمی همت! کمی اراده لطفا!
ساعت:11 صبح میگم: چقدر خدا بزرگه! نه؟ (تو دلم فکر می کنم بزرگی خدا را تازه فهمیدم؟!)
میگه: آره خیلی…
میگم: یعنی حالا چی میشه؟
میگه: نگرانم…
میگم: بیا یه چیزی نذر کنیم!
میگه:…..
به دیوونگی های مسخره خودمون می خندیم…
دوباره میگه: بیا نذرمون خدمت به خودش باشه.
میگم: خیلی سخته که! اینطوری مجبوریم درس هم بخونیم!!
میگه: یاعلی… این دفعه دیگه روش وایسیم…
میگم: باشه…باشه… وایمیسیم! حتما!!
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ساعت:23:30 میگه: همسفر، من خیلی در انجام رسالت موفق نبودم! تو چطور؟!
میگم: منم نبودم… (با خودم میگم:تقریبا اصلا!!!)
عذاب وجدان دارم؟؟!
میگه: سرگردونم…
میگم: خستم… ناامیدم… می ترسم!...
میگه: تو این روزا انگار ما تماشاچی ایم و منتظر گل آخر!...
میگم: فقط توی این روزا؟!
میگه: بازم تلاش…
دلش امیدواره!
میگم: خوش به حال دلت… ما خیلی…
میگه: آره… خیلی………
دیگه دقیقا یادم نیست چندمین قول و قرار و عهد و پیمان و نذر و نیاز بود…
اما خب اینم موند توی خاطراتگاه جانماز ذهن…..
کمی همت! کمی اراده! "لطفا"
!!