و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

یک ثانیه: لحظه ی دیگر

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۸۸، ۰۳:۰۲ ق.ظ
چقدر دلم می خواهد دوباره برای تو بنویسم... دوباره ناشنوا شوم از همه ی صداها و آدم ها...

من بمانم و قلم و این تکه کاغذ سفید که آن روزها برای سیاه کردنش دنبال فرصت می گشتم... اما

روزهای حالم را ببین! سفیدی های کاغذهای تلمبارشده ی دفتر زندگی ام مقابلم نیشخند می زنند!

چقدر حس دلتنگی هایم برای تو این چندوقت زیاد شده... انگار تو هم مثل سفرهای طولانی از من دور

شده ای... هر چند می دانم آن که لابه لای سردرگمی هایش گم تر از همیشه است همین خویشتن

ازخود رفته ایست که نمی داند به اشارت کدام نشانه ات باید برخیزد!

خدایا! دلم برای شب بیداری های دردآغشته ام کنار شانه هایت تنگ شده... من شکایت کنم از خودم و

لبخند مهربانی های تو آرامم کند...

و افسوس که هویت لحظه هایم اسیرتر از این حرف ها و گرفتارتر از همه ی دلتنگی های گذشته درگیر و

دار دنیای بی رنگی گشته است که خطوط اشتراکش را دل های بی اعتبار اشغال کرده...

چقدر در تپش رسیدن به آخر آروزهایم هستم... انگار فقط دنبال رخصت انتظار از دستانت می گردم تا در

هیاهوی تنهایی هایم تمام شوم و تمامیت این لحظه های نفرین شده ی آلوده ام را به رهایی پیوند

زنم...

ته دلم قنج می رود برای بخشیدن چشمهایم به تو... برای اینکه نگاهم را از روی این همه دلگلگی پاک

کنم و سرمشق تکالیف شبانه ام را " تو" با خط قرمز از " نو " بنویسی...

                                                                                             سه شنبه صبح ــ کلاس تبصره

........................

پ.ن/ بوی باران را می شنوم... اما دیگر نگاهم زیر ضربات بی قرارش تبسمی نمی یابد.....

۸۸/۱۱/۰۶
فــ . الف