و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

...

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۸۸، ۰۲:۵۶ ق.ظ
طبق معمول حوصله نمی کنم امتحان مزخرف پس فردا و درس های تلمبار شده ی برنامه ریزی محترم را

بخونم... چند ساعتی بیکارم... می رم سراغ اون کتاب شوکران۳ از زندگی شهید بلندی که گذاشته

بودمش واسه فرصت مناسب...

اولش با خودم می گم فقط 10 تا صفحه ی اول توی همین نیم ساعت...!

10 تا می رسه به 80-صفحه ی آخر... ونیم ساعت میشه دوساعت و نیمی که من ازپای کتاب تکون

نخوردم...بغض گلومو آزار می ده... انگار حروف کتاب از لغزیدن اشکای من جابه جا میشه... سرمو

برمیگردونم به طرف عکس شهیدی که همیشه دنبال مسیر نگاهشم...

از دست دل سیاه خودم آه می کشم و صورتم از هق هق گریه هام داغ می کنه... چشمامو می بندم و

به جمله های داخل کتاب فکر می کنم........ چه حرف هایی... چه عشق هایی... چه آرمان هایی...

چه...توی ذهنم دنبال ادامه اش که می گردم چشمم ناخودآگاه می خوره به روزنامه ای که بعد از خوندن

انداختمش گوشه اتاق:.........حرمت شکنی عاشورا... حوادث اخیر... افساد فی الارض...

پاسخ شهدا...؟

۸۸/۱۰/۲۰
فــ . الف