و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توهم» ثبت شده است

آنقدر نامت را مشق می کنم

تا خطـ ـم خوب شود ...

این روزها ، به تنبیه تمام مسائلی که حساب و کتابشان را بلد نبودم ،

باید با انگشت هایم ، تعداد بودن هایت را بشمارم و زیر لب تکرار کنم تا مبادا یادم برود .

من از کارنامه ی این عاشقی نمی ترسم ،

فقط کمی نمودار منحنی شده ام ...

۳۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۵
فــ . الف

جیران ، هفته ای یکی دوبار ، نوبت شیفتش در کوچه ما می شد، غیر از ما و خانه ی روبه رویی که آدم های پولداری بودند ، باقی یا محلش نمی گذاشتند یا بچه هایشان آزارش می دادند ، من هم اوایل از همه چیزش ، حتا دمپایی پلاستیکی های سبز جلوبسته اش، می ترسیدم، تا پدربزرگ حالیم کرد که موجود قابل ترحمی ست و نباید از در خانه راندش . کم کم به بودنش عادت کردم ، منتظر می شدم سر و کله اش پیدا شود و بیاید اول زنگ مان را چندبار بزند ، بعد هی با مشت بکوبد بر در و انقدر این فریضه را تکرار کند تا در باز شود . 

جیران کر و لال بود ، منظورش را با اشاره و صداهای نامفهوم می رساند، معمولا هم چیزی غیر از پول خرد قبول نمی کرد ، تا اینکه با هم دوست شدیم . هر وقت سر ظهر می رسید ، اصرارش می کردم که بنشیند دم در و برایش یک بشقاب غذا می آوردم و آب و بعد هم خودش تقاضای چای می کرد . نمی دانم از تماشای جزء به جزء کارهایش چه لذتی می بردم اما غذایش هم که تمام می شد و می رفت باز از پنجره یا لای در می پاییدمش . سنش بالای چهل سال می خورد ، شاید هم به خاطر سختی های زندگی یا شیرین عقلی که می گفتند دارد و من هیچ وقت نتوانستم در او کشف کنم ، شکسته تر نشان می داد . یک چادر رنگی کهنه هم می پیچید دور کمرش و کشان کشان راه می رفت ، حتا قیافه ی کاسه ای که دستش می گرفت هم یادم مانده . پدربزرگ می گفت هیچ وقت ازدواج نکرده و با برادرش زندگی می کند و هر از گاهی که می آید توی شهر ، این طرف ها هم پیدایش میشود. اما من نمی توانستم زندگی جیران را جایی دیگر تصور کنم . انگار که هربار سر یک وقت معین خلق می شد و زندگی می کرد ، باز پایش را که از کوچه مان بیرون می گذاشت ناپدید می شد و می رفت یک جای ماورایی و من تا آمدن دوباره اش در مرزی بین خیال و وهم ، به حرکاتش فکر می کردم ..

بعدها که از آن خانه رفتیم دیگر هیچ وقت ندیدمش . اما صدای جیرینگ جیرینگ سکه هایش توی گوشم ماند . صدای داد و بیدادهایش پشت در خانه هایی که جوابش را نمی دادند، صدای کشیده شدن دمپایی هایش روی زمین و صورت گردش که وقتی خیره اش می شدم لبخندم می زد ...

زمستان، امسال قوی تر شده.. هم سرمایش زیاد است هم برفی که بر سر بیشتر شهرهای کشور فرو می ریزد. نگران جیران شده ام ، توی این سرما و برف زیاد که حتما کوچه ی قدیمی مان را پر کرده ، چطور می خواهد سر کند؟ وقتی دمپایی های جلو بسته اش خیس شوند انگشت هایش به حتم یخ می زنند و کاش کسی پیدا شود که دوباره چای گرم دستش بدهد . پدربزرگ می گفت خیلی سال می شود که جیران مرده .. بیشتر که فکر می کنم ، همان موقعی این را گفت که ما از آن خانه رفته بودیم و من دلم نخواست باور کنم ، بعد از آن توی ذهنم بچه هایی که هیچ وقت نداشت گذاشته بودندش آسایشگاه سالمندان و بالاخره بازنشست شده بود .

حالا در فاصله ی بیشتر از 500 کیلومتری ِ جایی که او بود ، توی کوچه مان که برف ، رابطه اش را با زمین سردتر کرده، از پنجره ی طبقه ی پنجم ، جیران را می بینم که نشسته روبه روی خانه مان و با دندان هایی که جایشان توی دهانش خالیست  ، یک لبخند پیر ، تحویلم می دهد .. همان لبخند قدیمی ، همان سکه های ده تومانی ، توی کاسه ای که شاید از اول هم نداشت و من خیال می کردم که دستش می گرفته...

 ___________________________________________________________

پ.ن) برف ، پشت برف می آید ، کوچه ها تشدید تنهایی ست ....      سیدعلی میرافضلی

 

                                                     

                                                                      عکس را، بی ربط به متن گرفته ام

۲۷ نظر ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۰
فــ . الف

دلم می خواهد سلول شوم ، یک سلول ریز و قابل انتقال . 

یک سلول توی مغز مریم ، همکلاسی شبه کامپیوترمان که همه چیز، حتا تاریخ غیبت های دوستانش را هم دقیق حفظ است اما کلمات همیشه توی مغزش جیغ می کشند و همدیگر را هل می دهند و همه ی تلاش ها و پا به زمین کوبیدن هایش بیهوده است چون انگار زبانش سفت و محکم چسبیده به جداره ی لب ها و نمی تواند بریزدشان بیرون . یک سلول شوم و بروم یک گوشه توی مغزش بنشینم و سیستم استرس غیرعادی اش را تماشا کنم و برداشتش از آدم ها را از نزدیک حس کنم .

یک سلول شوم و حمله کنم سمت مویرگ های قلب آدمی که نمی تواند بیشتر از چند ساعت زنده بماند . و با سلول های دیگر ، مقاومت و خستگی اش را بسنجیم و بالا پایین بپریم و همان جا ، به سلول های مرده تبدیل شویم .

دلم می خواهد یک سلول شوم و آنقدر ریز باشم که دیده نشود ، بعد راه پیدا کنم درون بدن نحیف یک مورچه . یک مورچه که دست بر قضا خانه اش زیر خاک های قبرستان است . مورچه را تماشا کنم که چطور از باقی مانده ی اجساد بالا می رود و احتمالا تغذیه می کند ..

یک سلول شوم لای چوب  ، لای چوب ِ پنجره ی چوبی . "دیشب از پنجره شنیدم او قصد دارد که خودکشی بکند! "

یک سلول شوم و بین بافت های کاغذی که قرار است زیر دست تو سیاه شود نفس بکشم .

یک سلول توی چشم هایی که طعم نگاتیو سوخته می دهد ...

یک سلول که تنهایی کاری نمی تواند بکند .. به اجتماع سلولی بپیوندم .

به گلبول های قرمز خون که با هیجان جاری اند ..

بعد زخمی که شدم ، تو گلبول سفیدم باشی .

خودی نشان بدهی . قدرت دفاعی ات را رو کنی . می فهمی چه می گویم ؟

۲۶ دی ۹۲ ، ۱۵:۳۹
فــ . الف

اولش خیلی درد ندارد 

گمان می کنی که با انکار همه چیز در حالت عادی باقی می ماند

خیلی که فکر کنی حالت عادی را یادت نمی آید چطور بوده است اصلا ...

یک کمی هم از آینه فراری می شوی و دلت نمی خواهد چشمت در چشمانش بیفتد ..

یواش یواش ، لحظه هایت کبود می شود ، مثل بچه ای که غذا در گلویش گیر کرده و تا مرز خفگی پیش رفته است

سعی می کنی خودت را سخت مشغول نشان دهی ، به جمع و جور کردن اتاق آشفته ...

به نخ کردن تسبیح پاره شده .. به نقاشی .. یا به کتاب .. به کتاب ...

عفونت که بیشتر شود ، هیچ کدام این ها افاقه نمی کند ... کم کم پای هر آیه اش زمین می خوری ... 

خاکی می شوی ، دوباره می نشینی و سوره ی بغض را لحن دار می خوانی ...

به ریشه رسیده است ، به ریشه که برسد تـب می کنی ، لرز دارد .. بیشتر در منطقه ی زانو ها ....

ضعف غلبه می کند ، دراز به دراز پای سجاده می افتی و به این جمله فکر می کنی که

دندان لق را باید کند ، کند و انداخت دور ، انداخت دور و راحت شد ... راحت شد و ....

______________________________________________

فلم اَرَ مولی کریماً اَصبـَرَ علی عـبدٍ لـئـیم مـنک عَلَیّ یـا ربّ !

تب دار و مریض طی می کنم تا تو پرستاری ام را کنی ! 

إنّـک تـدعونـی فَاُوَلّی عـنک و تـتحَبّب الیّ فـاَتبغَّضُ الـیـک ...

ناچارم ... قبل از این مگر نبودم که تو مسکن بودی و من درد خویش را نادیده می انگاشتم ؟

/ دعای افتتاح /

پ.ن 1 ) به وقتش هم قد و اندازه ی دندان های آسیب پذیرمان ، جا برای عفونت و نابودی هست توی زندگی ..

بعضی دندان ها عصب کشی می خواهند ، در واقع باید عصب شان را کُــشت تا دیگر حالیش نشود

چه بر سرش آمده ..  بعضی دندان ها پـر کردنی اند ، یعنی انقدر خالی شده اند از اصل که حالا باید با فرع

نجاتشان داد ... بعضی ها انقدر نامرتب رشد کرده اند که حالا باید به زور جلویشان ایستاد ... 

اما ، یک دندان هایی ، هم عفونت دارند ، هم ریشه ای شده اند ، هم باید عصب شان را کُــشت و ...

و هم از جا درشان آورد ... !

از این دندان های لقــی که نبودنشان به آدم بیشتر آرامش می دهد ، خودمان را خلاص کنیم ... !

پ.ن2 ) میان خـوف و رجـاء حالتی ست عارف را /  که خـنـده در دهن و گریــه در گـلو دارد ....

۱۷ نظر ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۲:۳۴
فــ . الف

مثلا از جا پریدن با صدای بلندگو قورت داده ی خانم تپل ِ توی امامزاده حین تلفن جواب دادنش ،

وقتی تو یک گوشه با چشم های بسته سرت را روی زانوهایت گذاشتی و خودت را 

به سکوت آن فضا مهمان کرده ای ...

یا مثلا کلافه شدن از صدای بلند ضبط  و ترانه های داغون ماشین های توی کوچه ،

یا همین جیغ و سوت و هورای ناتمام آن خانه ای که نمی دانم کجاست دقیقا و به اصطلاح عروسی برپا کرده اند ،

صدای بچه های بی ادب محله ی مادربزرگه که اول صبح پای پنجره پیدایشان می شود ،

صدای پشه ای سمج و نامرئی که نصفه شب بغل گوشت رقصش می گیرد ،

یا صدای تبلیغ های مزخرف تکراری تلویزیون ، تند تند عوض کردن موزیک در حال پخش توی هندزفری ، 

سایلنت کردن گوشی موبایل ، شعر خواندن بی آنکه حتا زمزمه کنی و صدای خودت را حاضر باشی بشنوی ، 

صدای دکمه های کیبورد ، صدای دلنشین کولر ! صدای روغن توی ماهیتابه حتا تر ،

صدای تمام فکرهای پرت و پلای مغز زخمی آدم که مثل حشرات موذی به این ور و آن ور کلّه ات حرکت می کنند ،

این ها را که ریز به ریز توی زندگی به چشم می آیند از من بگیر ! اما صـدای خـوب ِخـودت را بـاز گـردان !

اصـلا صدای تو ریشه در حُـزن ِ سبزه زارها دارد ... که در اوج صمیمیت ، واژه وحی می کند ...

بـاور کن !

                     

۷ نظر ۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۵۶
فــ . الف

امروز قرص هایش را جابه جا خورده ، آن یکی که آبی بود را نشانه گذاشته بود به آسمان براق صبح ،

وقتی گنجشک لب پنجره ی آهنی اش نوک می زند به خرده برنج های خیس که از شام دیشب مانده 

و او ریخته بود برایش..

دیشب حتمی دوشنبه بوده که شام برنج داشته اند ، همیشه شب های دوشنبه برنامه ی غذایی شان ،

برنج است و کمی ماست ، با گوجه و پیازی که انگار با ماهیتابه قهر بوده اند و درست حسابی سرخ نشده اند ،

بدون نمک ، بدون ادویه .. مثلا دکتر همه اینها را منع کرده برایش .. بعد که بشقاب گوجه را جلوی باغچه می ریزد و 

گربه ی گرسنه پوزه اش را به آنها می مالد با کش و قوسی کنایه بار رویش را می کند آنور و می رود ...

هنوز هم از گربه بدش می آید..

قرص نارنجی را باید سر صلات ظهر با یک لیوان پر آب با التماس هل می داد پایین ، خیلی بد فرم و تلخ است ، 

اما در عوض آن یکی قرص های سفید ریزی که در جعبه ی استوانه ای داشت ، خیلی راحت می شد انداختشان

 سطل آشغال یا بیرون از پنجره و کسی هم شک نکند .. پس امروز سه شنبه است و لابد دوباره با خودکار قرمزش

روی تقویم ضربدر می زند و بعد که می نویسد هفته ی چندم از چندمین سال هستی ... پرستار سر می رسد و

نهیب زنان می گوید دوباره اشتباه کردی ؟

هنوز دو روز دیگر تا پایان هفته مانده ! و او خودش می داند چه کار می کند و فقط دیگر حوصله ندارد جوابش را بدهد

و زیر لب می خواند " ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست ..... " تو چه دانی احوال بی خبران را ....

اما هیچ کدام از اینها پیش نیامد ، اصلا امروز نه سراغ تقویم و خودکار قرمزش رفت ، نه کتاب نصفه نیمه ی لب میز .

امروز قرص های نارنجی ظهرش را همان تاریکی نماز صبح انداخت بالا و آبی ها را به خورد سطل داد ...

آسمان  اصلا آبی نشد ، از همان خروس خوان ِ اولش ، غروب بود و متمایل به سیاه . 

نه گنجشک ها سر و کله شان پیدا شد نه برنج ها خورده شدند ،

باد انقدر وحشی بود که همه را پخش و پلا کرد توی حیاط ...

از توی کشوی بغل تخت ، دفتر سررسیدش را بیرون آورد و ده صفحه مانده بود به آخر را ورق زد ،

یک کاغذ چسباند رویش و یواشکی و به زحمت با دست های لرزان نوشت : 

هفتمین مرور از هفتمین سال ِ جوانی ... هفت روز مانده به پایان 70 سالگی...

 

دکتر در دفتر گزارشش می نویسد: در اتاق 211 این آسایشگاه ، سالمندی زندگی می کند که به علت برخی

فشارهای عصبی ، سالهاست حافظه ی بلند مدت خود را از دست داده و تنها گاهی نام تعداد قلیلی از

آشنایان ذهنی خود را به زبان می آورد ، فرد مذکور همواره از بیماری های شایع کهولت سن رنج می برد و

در تمام مدت سکونتش در آسایشگاه ، یا به زمزمه ی شعر مشغول است

یا خواندن کتاب هایی که با خود در چمدان آورده بوده . 

طبق علائم و شواهدی که پرستاران به دست آورده اند، این پـیــرزن در جوانی شبی با سر درد شدید

مشغول نوشتن می شود و در هجوم فکر و خیال های مختلف ، خودش را در بدترین وضعیت کهنسالی

در حال دست و پنجه نرم کردن با تنهایی و عمری کش دار تصور می کند ...

هم اکنون بیمار مذکور در بخش مراقبت های ویژه ی دل، در بیهوشی ِ فکری به سر می برد .

____________________________________________________

پ.ن1 ) این بدترین ِ بدترین ِ بدترین وضعیتی ست که می توانم برای خودم حدس بزنم ...

اما اگر خدای ناکرده رسیدم به این سن ، دوست دارم بروم یک گوشه ای ، با همین شکل . با همین عمق سکوت.

پ.ن2 ) رسول گرامی اسلام (ص) : جوانی شاخه ای از دیوانگی ست ! 

پ.ن3 ) خون در دل آزرده نهان چند بماند ؟ .... شک نیست که سر برکند این درد به جایی...

پ.ن4 ) باران ، بهاران را جدی نمی گیرد ، چشمان من ، خیل غباران را ...

پ.ن5 ) انبساطی دارم ، که به تنهایی تو مربوط است ... !

           

 

۹ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۵۴
فــ . الف