و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرم» ثبت شده است

            

هر سـال به تعداد آدم هایی که باید مقابلشان احساس کوچکی کنم و با عجز التماس دعا بگویم

اضافه می شود ...  هر سال آدم هایی که زائرت می شوند و می آیند برای خداحافظی، بیشتر می شوند انگار..

و تو هنوز مرا نخوانده ای کربلا ! باز باید چشم روشنی بگویمت ! کاروان های تازه در راه است تا هروله کنان

اربعینت را ببینند...  عاشقانی بس سزاوارتر از من ... 

___________________________________________

+ تو دلم ی دریاست ، که همینجور موج ِ بغض میده بالا ... گاهی انقد بالا که از چشمام سرازیر میشه...

  +

 

                       

۱۶ نظر ۲۳ آذر ۹۲ ، ۱۹:۲۷
فــ . الف

هدفون را در ِ گوشم می چسبانم ...

این روزها آن گوشه ی دسکتاپ گذاشته ام صدای اصفهانی و غم غفلتش را ... 

یک play و صفحه ی پخش زنده حرمی که مقابلم باز کرده ام و دستانم می لرزند روی دکمه های کیبورد ...

آرام آرام صحنه را لمس می کنم .. 

حالا حرمت از پشت پرده ی اشک دیدنی تر است ...

چقدر یک صحن انقلاب کم دارم تا سرم را بگذارم گوشه ی دیوارش و نفس کم بیاورم آنجا ...

 

               

_______________________________

پ.ن1 ) این چند خط صرفا جنبه ی دلتنگی دارد و دیگر هیچ...

پ.ن2 ) این چند خط را نوشته بودم اما ثبت دائم نکردمش ... خوابم برد ...

به اندازه ی یک خواب مختصر که فقط در همان لحظه بشود لذت برد ،

و بعد همه اش از یادم برود.. حرم بودم ... و در خواب ذوق زده از اینکه چه زود جوابم دادی آقا ! 

پ.ن3 ) ز ره هوس به تو کی رسم ... ؟!

پ.ن4 ) هر روز در خیال خودم ، می دهم سلام ... سمت ِ حرم .. برای تو .. خورشید سر به زیر ...

پ.ن5 ) از رگ گردن من عطر باران تو نزدیک تر است ...

پ.ن6 ) آقا شما که از همه کس باخبرترید .....

پ.ن7 ) +

۱۰ نظر ۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۳:۱۰
فــ . الف

کف اتاق ، روی سرامیک ها دراز کشیده ام... خیره شده ام به سقف..

 

رفیق اس ام اس می دهد... و حالا احوال مرا می خواهد بداند چطور است..

جوابش را نمی دهم.. از همان موقع که گفتم می شود راستش را نگویم ؟

تا حالا هی می خواهم جوابش را ندهم اما نمی شود..

بابا برگشته اند خانه... بلند بلند حرف می زند.. از همین جا هم می شنوم..

صدایم می کند... دلم نمی خواهد از جایم بلند شوم...

بعد می گوید: فردا بریم مشهــد ؟

سرم را می گیرم زیر آب یخ..

گوشی را برمی دارم و به رفیق می گویم.. خوبم !

          

۱۷ نظر ۰۷ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۴۰
فــ . الف
یکـ وقت هایی
 
اعجاز را در
 
عطش خودم درمی یابم
 
کـ این چنین
 
بــ ـی دلم و
 
نگاهم می کنی ...
 
و من تا یکـ رسیدن و سلام دوباره ای بر تــ ـو
 
هلاک می شوم...
..................................
................
...
مادر  کـ حرم آقا آن هم بعد از مدت هااااا نصیب کند
 
یعنـ ـی ......
 
 
                        
۱۴ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۰۴
فــ . الف