و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستانه» ثبت شده است

اصلش این است که آدمی در لب خند نمی گنجد ، خدا هم در ادبیات قرآنش باران را استعاره از رحمتش گرفته ،

باران که می بارد یعنی خدا خیلی مهربانی اش گل کرده است ، و من یادم نمی رود تو چه روزهای مدید بارانی را

پشت سر گذاشتی و حالا که انگار با یک جرثقیل ، نگرانی تو را از روی دوشم برداشته باشند ،

پر از باران مهر و خوشحالی ام ... و نمی توانم عمق سرمستی ام را در لبخند و ذوقم خلاصه کنم .. 

اصلش این است که وقتی رفیق آدم راهی خانه ی بخت می شود و گل آرامش روی دامن زندگی اش می روید ،

باید آفتاب خوشحالی در چشم های من بدرخشد ، می درخشد ، خیلی هم ! 

اما این اشک های وقت نشناس را هم که دارند روی صورتم سرسره بازی می کنند

به حساب همان باران می گذارم... و دعا می کنم ابرهای سرگردان مزاحم زندگی تان زودتر بروند پی کارشان ..

یادم رفت آن روز که دوباره دیدمت و گفته بودی می ترسی در بغلم فرو بریزی بگویمت که چه دیدم در آن چشم ها...

کاش می توانستم خنده ی نمکین نگاهت را نقاشی کنم و به این مرد خوشبخت زندگی ات بگویم

قاب کند در خانه تان تا هیچ وقت شیرینی اعجاز این با هم بودن از خاطرتان نرود ...

حالا که زندگی اش هم انقدر " شیرین " شده ..

می نویسم با هم بودن چون هر چقدر هم که چای قندپهلوی دلتان را تلخ کنند باز با مهر همش می زنید و

همین حسابی خستگی رفع کُن است ...

 راستی !

عشق نردبانی ست که آدم ها را برای بالا بردن کمک می کند ، بعضی ها هستند که در کنار هم قد می کشند و

قلب های زلالشان را به دریای بزرگ تری وصل می کنند ، من گمان کنم نردبان دل شما آنقدر مرغوب باشد که

دست تان را زود به آسمان برساند .

________________________________________

پ.ن 1/ مزه ی عشــق به این خـوف و رجـاهاست رفیـق !

پ.ن2 /  + و  
 

 

                                                                     

۷ نظر ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۹
فــ . الف

همین که تو هستی و من می توانم بعداز ظهری از طبقه ی سوم ساختمان روبه رویی  بکشانمت توی محوطه ،

برایت زیر درخت ، توی آن فضای سیزده بدر حیاط خوابگاه جا مشخص کنم و بگویم بنشین کنارم تا درس بخوانم ،

تو با تعجب نگاهم کنی و من با شیطنت هایم اخم تو را بخرم ،

بعد با هم بستنی مزخرف لواشکی بخوریم و هی به طعم گندش بخندیم ... 

همین که تو زیر آن باران تند و عجول ِ بعد از ظهر مرا بین دستانت بگیری و دعا بخوانی ، 

بعد ما با هم موش آبکشیده شویم و حتا مثل دیوانه ها زیر باران جیغ بکشیم و سوت بزنیم ...

حتا اگر عاقبتش عطسه و آبریزش الان باشد !

همین که تو انقدر مظلومانه نگران منی و احساس مسئولیتت نمی گذارد بی خیال ِ بی خیالی هایم شوی ...

همین که تو تا صبح بالای سر من می مانی تا درس بخوانم و من مثل بچه های حرف گوش کن ،

رام ِ نگاه های محبت آمیزت می شوم و کتاب ناامید کننده ی کلامم را دیکتاتورانه به خورد مغزم می دهم ،

همین که تو هستی و این شب های تکرار نشدنی ِ جوانی را همراهی ام می کنی ،

همین که من هستم و می توانم دوستت داشته باشم ،

می توانم از نگاه کردن به عکس های مسخره ی دو نفره مان ریسه بروم ،

تو هی از خواندن ِ چندباره ی اس ام اس های خودت به من لذت ببری و اصلا خیلی وقت ها یادم برود از عمد 

اصرار دارم با تو بخندم تا دیگر هیچ وقت آن صحنه ی فرو ریختنم توی بغلت تکرار نشود ، 

همین که من از ته کشیدن این لحظه های خوب بیم دارم و هراسان ِ یک فاصله ی تلخ دیگر هستم ...

همین که تو هستی . همین که این وقت های فیروزه ای هست ، 

من باید داد بزنـم :

                        گاه ، دوستــی از عشـق هم بــالاتــر اســت ...

____________________________

+ برای  "پــری سـان "

+ و به لبخندی دلخوش . 

۱۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۷
فــ . الف

گاهی وقت ها هست که بی بهانه دلم می خواهد صدایت کنم..

اسمت را هی پشت هم با تکرار بگویم و بعد با خودم ببرمت به سرزمین خیالم..

آنجا که دیگر اثری از پایان زمان نیست...

 من و تو با هم افتاده باشیم در 30 سال بعد...وسط یک بعد از ظهر ِ دلچسب پاییزی...

من  دستم را روی یک شانه ی تو تکیه داده باشم و به خاطر درد زانویی که طبیعتا در آن سن

به سراغم آمده، آرام تر از حال ، کنارت قدم بزنم.. و بعد تو هی غر بزنی که پیر شدی ها !

و من در چشم هایت نگاه کنم و بگویم پیرم کرد دوری ات ! و با هم بخندیم..

دوست دارم  آن روز یک مسیر خیلی طولانی را در  خیابان خلوتی از شهر پیاده گز کنیم

 و بعد که هر دو از نفس افتادیم به نیمکت چوبی پارک پناه ببریم

 هوای تمیز به خورد ریه هامان بدهیم..و در تمام مدت از دیروزمان بگوییم..

 از آلبوم خاطرات ذهنمان که چه آدم هایی  هنوز تصویرشان یادمان هست...

اصلا بیا مسابقه بگذاریم.. هر کس  حافظه ی بهتری داشته باشد برنده است...

و خب می دانی کـ  من در برابرت سپر انداخته ام همیشه ؟

تو اسم آدم ها را یکی یکی بگویی و من با هر کلمه ات لبخند بزنم..

یک جا بگویی  فلانی را یادت هست ک چه شد؟ نگاهت کنم و تو از حالش بپرسی...

 و من  آرام بگویم خوب است.. خیلی خوب...

 باز دست هم را بگیریم و غرق شویم در خاطرات.. در روزهایی که گذشته است

 و مثل فیلم های قدیمی  دارد یادآوری می شود..

بیا آن قدر از دیروز و تلخ و شیرین هایش بگوییم تا غروب شود و غروب هم شبی تاریک..

و ما اصلا متوجه گذر زمان نشویم.. مثل همیشه که با همیم..

 بعد نفس عمیقی بکشم و بگویم چه زود گذشت.. زود پیر شدیم.. زود شب شد... پاشو رفیق !

دنیا رو به اتمام است و ما هنوز نشسته ایم همین جا..

بعد تو برایم از دنیا بگویی و آرامشی که داری.. و من آرام تر شوم.. مثل همیشه..

کاش آن بعد ازظهر دلچسب هیچ وقت تمام نشود...

 هیچ وقت مجبور نشوم از خیال بیرون بیایم و برسیم به حالی که داریم...

به این بی قراری ها و جوانی هایی که انتهایش معلوم نیست...

 این روزها بیشتر از هر چیزی از ..حال.. گریزانم....

   

۱۸ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۵
فــ . الف