اصلش این است که آدمی در لب خند نمی گنجد ، خدا هم در ادبیات قرآنش باران را استعاره از رحمتش گرفته ،
باران که می بارد یعنی خدا خیلی مهربانی اش گل کرده است ، و من یادم نمی رود تو چه روزهای مدید بارانی را
پشت سر گذاشتی و حالا که انگار با یک جرثقیل ، نگرانی تو را از روی دوشم برداشته باشند ،
پر از باران مهر و خوشحالی ام ... و نمی توانم عمق سرمستی ام را در لبخند و ذوقم خلاصه کنم ..
اصلش این است که وقتی رفیق آدم راهی خانه ی بخت می شود و گل آرامش روی دامن زندگی اش می روید ،
باید آفتاب خوشحالی در چشم های من بدرخشد ، می درخشد ، خیلی هم !
اما این اشک های وقت نشناس را هم که دارند روی صورتم سرسره بازی می کنند
به حساب همان باران می گذارم... و دعا می کنم ابرهای سرگردان مزاحم زندگی تان زودتر بروند پی کارشان ..
یادم رفت آن روز که دوباره دیدمت و گفته بودی می ترسی در بغلم فرو بریزی بگویمت که چه دیدم در آن چشم ها...
کاش می توانستم خنده ی نمکین نگاهت را نقاشی کنم و به این مرد خوشبخت زندگی ات بگویم
قاب کند در خانه تان تا هیچ وقت شیرینی اعجاز این با هم بودن از خاطرتان نرود ...
حالا که زندگی اش هم انقدر " شیرین " شده ..
می نویسم با هم بودن چون هر چقدر هم که چای قندپهلوی دلتان را تلخ کنند باز با مهر همش می زنید و
همین حسابی خستگی رفع کُن است ...
راستی !
عشق نردبانی ست که آدم ها را برای بالا بردن کمک می کند ، بعضی ها هستند که در کنار هم قد می کشند و
قلب های زلالشان را به دریای بزرگ تری وصل می کنند ، من گمان کنم نردبان دل شما آنقدر مرغوب باشد که
دست تان را زود به آسمان برساند .
________________________________________
پ.ن 1/ مزه ی عشــق به این خـوف و رجـاهاست رفیـق !
پ.ن2 / + و