و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

بابا ! مادر امشب نماز شبش را نشسته می خونه ؟... / - آره زیـنـبم...

____________________________________________________

بابا ! مگه نگفتی کسی گریه نکنه ؟ ...

____________________________________________________

بابا ! یواش تر بریم ، داداش حسن عقب افتاده توی این تاریکی ...

____________________________________________________

بابا ! به همسایه ها بگو دیگه گله از مادر نکنن ، خدا «عَجِّل وَفاتی» ِ مادرم را مستجاب کرد...

____________________________________________________

بابا ! بگو داداش حسین قرآن بخونه تا دلم آروم شه ...

۹ نظر ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۱۶
فــ . الف

1) در مورد رزق، تعابیری که در آیات و روایات به چشم می خورد متفاوت است ، رزق واسع داریم و رزق کریم. و خصوصیت رزق همین وسعت و کرامت آن است .

رزق وسیع رزقی است ک تمامی ابعاد و وجود انسان را در برمی گیرد ،رزق ما تنها خوراک و آشامیدن و لباس نیست.

کرامت رزق در این است که تو ذلیل و وابسته نشوی ، پست و گرفتار نشوی ، رزق کریم رزقی است که تو را ذلت نچشاند، عزت بدهد ، رها و فارغ کند . به خاطر همین است که رزق اولیای خدا « من حیث لایحتسب » عطا می شود تا از هر تعلق و وابستگی رها باشد .

فضل زیادتی است، زیادت از نیاز ما ، زیادت از استحقاق ما و زیادت از حتی ظرفیت و گنجایش ما .

پس فضل این همه را در بر می گیرد، فضل از نیاز و استحقاق و ظرفیت . یعنی عنایتی که بیش از همه ی این هاست . بیش از نیاز تو و بیش از استحقاق تو و بیش از حتی ظرفیت و گنجایش تو . 1

 

2) « و ارزقنا من فضلکَ الواسع رزقاً حلالاً طیباً و لاتُحوجنا و لاتُفقرنا إلی أحدٍ سواک »

 ( دعای روز شنبه ی حضرت زهرا سلام الله علیها )

 

3) مادرها مهربان اند ، دلسوز اند ، از فکر نان و لقمه ی جسم و روح فرزندانشان بیرون نمی آیند . بعضی از مادرها ، برای همسایه هایشان هم دعا می کنند ، بعضی از مادرها اگر زخم هم خورده باشند ، اگر عمری خانوادگی ظلم دیده باشند باز از دعایشان در حق دیگران نمی کاهند . بعضی از مادرها انقدر مادرند که هنوز برای روسیاهان، عطر چادر خاکی شان ، عطر مرحمت خدا می دهد حتا اگر...

 

4) بعضی یعنی همه . همه یعنی همه ی دو عالم . یعنی مادری که کاش نگاهش را رزق واسع مان نگه دارد همیشه ، بس که کریم است ...

 

5)  « الهی انت المُنی و فوق المُنی أسئلک أن لاتعذّب محبّـــی و محــب عتـرتی بالنّـار »

    « الهی و سیّدی اسئلک بالّذین اصطفیتهم و ببکاء ولدی فی مفارَقَتی أن تغفِرَ لعصـاة شیــعتــی و شیـعة ذریّـتی »  (صحیفة الزهرا )

خدایا تو آرزو و بالاتر از آرزوها و خواسته های ما هستی . پس به حق کسانی که برگزیدی و به اشک فرزندانم، عصاة و گناهکاران از شیعیانم و شیعیان فرزندانم را ببخش .

آن فوق المُنی ، همان فضل اوست ، زیادتی از عنایت اوست که بیش از استحقاق تو و نیاز تو و حتی ظرفیت و گنجایش توست ... 2

___________________________________________________

پ.ن 1) من فکر می کنم آن فوق المُنی همین فرزندی کردنی است که سهم داشته ایم در ملکوت مناجاتش ...

پ.ن2 ) 1و2 از کتاب دعاهای روزانه ی حضرت زهرا(س) ی استاد صفایی حائری ست/ اگر نخوانده اید عیدی تان باشد که از دست ندهیدش +

پ.ن3 ) بارها رنج را شمرده ام

          اما رنج تو را، فقط پس از تولد تمامی وارثان زمین می توان شمرد.

          رنج تو ، رنج تمامی آن هایی است

          که بایست در گلواره های بلا ، پخته می شدند 

          اما در شعله های حسادت سوختند .

          و اگر مرهم تو نبود که این سوختن را به ساختن برساند

          نمی دانم بر ما چه می گذشت ...   عین صاد

۷ نظر ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۱۰
فــ . الف

با وجود همه ی ذوق و شوق موجود در خانم ها به خاطر روحیه ی تنوع طلبی و هنرمندانه ای که دارند باز در موقع خرید به چند دسته تقسیم می شوند ، عده ای سلیقه شان خوب است ، حوصله شان هم زیاد ، و بسته به جیب مبارک و میزان وابستگی شان به پول ، وقت صرف خرید کردن می کنند ، عده ای سلیقه ی چندانی ندارند و همیشه دلشان می خواهد با کسی دیگر همراه شوند و گاها او به جایشان انتخاب کند تا از وسواس شان بکاهد ، عده ای دیگر هم کلا حوصله ی این قرتی بازی ها را (به زعم خودشان) ندارند و ترجیح می دهند یک بزرگتری مادری خواهری دوستی برایشان زحمتش را بکشند..

یک کسی هم مثل من که فکر می کنم سلیقه ام بد نباشد و حاضر به خرج کردن بی رویه ی پول هم نیستم و در عین حال حوصله ی حساس بودن ندارم و اگر در اولین مغازه چیزی را پسندیدم و مناسب بود می خرم خیلی به وقت صرف کردن در بازار اعتقاد ندارد .
برای همین هیچ وقت  از این که در سفر مجبور شوم برای همه سوغاتی تهیه کنم و یا ماموریت خرید کلی برای بقیه به گردنم بیفتد خوشحال نمی شدم ، چون به نظرم خریدهای این شکلی معمولا غیرضروری و از سر باز کن می شود ...

چند روز پیش در سفر که می دیدم هر کدام از دوستان نگران خریدها و سوغاتی هایشان بودند خیلی با اعتماد به نفس کامل رفتم چمدان را از یک مشت کتاب پر کردم تا خیال بازار رفتن به سرم نزند و مطمئن بودم برای بقیه ی پولم چه نقشه هایی خواهم داشت ...

چه کسی گفته متولدین تیرماه آدم های خسیسی هستند ؟ اتفاقا آن لحظه که خیلی نامترقبه چشمم به براقی نگاهش افتاد و دلم را برد ، به سرخی اش قسم خوردم که قیمتش مهم نیست و خدا بزرگ است ، بعد هم همه ی پولم را بابتش پرداختم و آن انگشتر نگین دار دلبرانه را گذاشتم توی جعبه تا وقتی رسیدم خانه و لپ های مامان را بوسیدم دستش را بگیرم و با ذوق انگشتر را داخل انگشتش بکنم و فکر کنم که توانسته ام کمی هم این شکلی شادش کنم . اما اشتباه می کردم . آری ! اعتراف می کنم که همه ی تصوراتم از مادر کم توقع و ساده و درون گرایم غلط از آب در آمد !

چون هنوز هم مامان یادش نرفته و با کوچک ترین بهانه ای می خواهد مهربانی اش را بیشتر نشانم دهد ! الکی دوربین را بهانه می کند و می خواهد پیشش بنشینم تا با هم فیلم و عکس های قدیمی را نگاه کنیم ! غذاهای مورد علاقه ام را بیشتر درست می کند و هی تند تند شربت و بستنی و میوه می آورد! خودش پیشنهاد خرید رفتن برای من را می دهد و بدتر از آن صبح ها جلوی امیرعلی را میگیرد تا بیدارم نکند !

خب بی انصافی نمی کنم و نمی گویم قبلا اینطور نبوده ، اما آدم بعد از عمری می تواند تفاوت در تک تک حرکات افراد زندگی اش را متوجه شود ! حتا اگر به اندازه ی سر سوزنی بالا پایین شده باشد !

در این فکرم که به بابا پیشنهاد بدهم هدیه ی سالگرد ازدواجشان را زودتر از موعد تهیه کند و این بار به جای یک کارت هدیه ی تکراری ، کادوی واقعی با روبان قرمز بگذارد توی دست های مامان .

باید به بابا بگویم زن ها دنبال بهانه اند تا مهربان تر شوند ، تا فرصت این را پیدا کنند که قدری آفتاب تازه و دم کرده ی محبت به دلشان بتابانند . 

زن ها بعضی وقت ها در سایه ی زندگی شان غرق می شوند و نیاز دارند کسی این تعلق خاطر دو طرفه را به یادشان بیاورد ، حتا اگر خودشان باورش داشته باشند یا از یادشان رفته باشد ...

               

                                                     

 

۱۵ نظر ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۳
فــ . الف

باد شدیدی می وزد و مرا که در انبوه سبزینگی زمین، اندوه می چینم با خودش می برد به چهار فصل های دیروز ..

هنوز سرگرم بازیگوشی های دوران دبستان ام و مامان موهای بافته ام را با تکه پارچه های مخمل قرمزش

می بندد، خانه ی قدیمی مان را تغییر نداده ایم و مجبوریم هر روز با حسین در همان یک اتاق سه در چهار کنار بیاییم

و اجازه نداریم پذیرایی را شلوغ کنیم ، مامان هم با چرخ خیاطی پر سر و صدایش و مشتری هایی که اغلب

بعد از ظهرها در اوج بازی ما دو تا می آیند و می روند خلوت مان را به هم می زند ، اما من دلم می خواهد

وقتی مامان با متر و قلم و دفترش سایز خانم های جور واجور را می گیرد و می نویسد بغل دستش بنشینم

و نگاهش کنم که چطور محجوبانه سوال هایش را می پرسد و  سعی می کند با متانت و آرامش همیشگی اش

با آنها برخورد کند ، گاهی پارچه هایی که می آورند انقدر قدیمی و بی قواره است که من با عقل کوچک خودم

چندبار می پرسم با همین پارچه همچین مدل و لباسی را میخواهید ؟ 

که مامان اشاره ای می کند و لب می گزد و باز آرام می گوید سعی خودم را می کنم ، عجله که ندارید ؟

و می بینم شب هایی را که نمی خوابد و پای میز خیاطی اش تا ساعت های دم صبح می نشیند.. 

مامان از بهترین خیاط های خانگی شهر است و قیمت هایش هیچ وقت با گذشت زمان تغییر نمی کند ..

گاهی که حواسش نیست ، خرده پارچه های مانده اش را جمع می کنم و با نخ و سوزن به هم وصله شان می زنم

برای تن عروسک هایم، بعد که نشانش می دهم لبخند می زند و خودش دوباره از نو برایم قشنگ و اندازه می دوزد ..

 

هنوز در همان خانه ایم که کمر درد و میگرن مامان عود می کند و شماره ی چشم هایش بیشتر می شود ..

شب های مدیدی ست که نمی تواند بخوابد و می گوید صدای چرخ توی سرم زیادی می کند ...

از آنجا می رویم و دیگر هیچ وقت آدرس جدیدمان را به مشتری هایش نمی دهیم ، دلم می خواهد زندگی کند

و خوشحالم که سردرد هایش کمتر شده است ، مامان زن آرام و مهربانی ست ،

و ما هیچ وقت اخمش را به صورت بقیه نمی بینیم..

 

تقریبا روزهایمان رنگ گرفته است که مثل یک چرخ دستی در سراشیبی، صاف می افتیم در مصیبتی دیگر ...

دایی مریض شده است و مامان با هر بستری شدنش عصبی تر می شود .. می بینم غروب هایی را که

به بهانه ی رخت پهن کردن ، در پشت بام اشک می ریزد و وقتی دستان لطیفش را می گیرم

چانه اش می لرزد و می گوید یعنی خدا حواسش به ما هست ؟ و البته حتما حواسش خیلی بوده که

دایی را زود می برد پیش خودش و مادر بیچاره ی ساکت مرا به کنج غم هایش پرت می کند ..

خدایی که حتمی خودش در همان کنج شکسته ی دلش نشسته است..

طول می کشد تا روال زندگی به حال طبیعی اش برگردد

و مامان باز با همه ی افسردگی هایش ، عجیب لبخندش به خانواده ی شوهر ترک نمی شود ،

 

سال های سختی کشیدنمان را دوست ندارم ، بغض دارد ..

خیلی هم بغض دارد که آدم در انبوه سبزینگی زمین هنوز هم اندوه بچیند و فقط خوشه چین شادی ها باشد ... 

دیگر، یک سال از آن روزهای سخت گذشته است که من تهران قبول می شوم و دلم با دلتنگی های مامان

می لرزد .. می گوید تو هم آخر برای من نمی مانی و می خواهی که دور شوی از این شهر ...

و یواشکی با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک می کند و وقتی صورت عرق کرده اش را می بوسم ،

خودم را در بغلش فشار می دهم تا عطر تنش یادم بماند...

یادم .. یادم.. یادم ... اگرچه من همه از دست دل به فریادم ...

 

باد شدیدتر می شود و چادرم به شاخه های درخت می گیرد و تا می آیم جدایش کنم ، بابا زنگ می زند

و منتظر است که سوارم کند ، تمام هفته هایی که کنارش در ماشین می نشینم و می خواهد تا دانشگاه برساندم

از زندگی شان می گوید و خوبی های مامان هی یادش می آید ... حالا جمله هایش را از حفظ شده ام

و هنوز هم دلم میخواهد برایم تکرار کند..

مثل خود بابا که هرچه هم تکرار می کند سیر نمی شود و لبخندش که می زنم ،

می گوید تو دیگر بزرگ شده ای دخترم و خودت می فهمی برای چه تاکید دارم به درک کردن همچین اصول مهمی..

می فهمی ؟ نگاهش می کنم و می گویم؛ بابا ، مامان یک عاشق واقعی ست  ،

حتی اگر تا به حال لفظ عشق را هم به زبان نیاورده باشد ... اما همیشه  توانسته عاشقی کند برای خانواده اش ..

برای حریم خانه اش .. حتی برای تک تک لیوان ها و بشقاب های خانه ..

دعا کن مثل مامان بلد باشم مادری کنم برای لحظه هایم..

برای لحظه هایی که پر اند از اندوه و انبوه چهارفصل عمر...

___________________________________________________________

پ.ن1) مادری دارم بهتر از برگ درخت ...

پ.ن2) خدا برای آدم ها دوباره دمیده می شود ، وقتی مادر باشد ،

وقتی هم نباشد خدا دلشان را بیشتر و بیشتر از خودش پر می کند ، مادرهای آسمانی را دعا کنیم و فرزندانشان را ...

پ.ن3) بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است / سوگند خورده است که خیـر النساء تــویـی ... !

 

                            

۱۷ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۱۰
فــ . الف

حس کودک سر به هوایی را دارم که وسط یک شلوغی ِ عظیم گم شده است 

 قلبش از اضطراب ِ تنهایی سر جایش نمی ماند ..

و حالا ، خسته و پریـشان و پشیـمان ، در انبـوه نداشتن ها ، بـوی چـادر مـادرش نجـاتـش می دهـد ...

حس کودکی که با یک دنیا بغـض ِ گم شدن ، خودش را در دامان مـادرش می یـابـد ..

و محـتاج دست مهـربانـیـ ست که بر سـرش کشـیده شود ....  / فدای بازوی شکسـته ات مـادر /

        این هم بساط ِ نوکـر ِ بی دست و پـای تـو ... !

         

                                         

...............................................................................

 

پ.ن1) او ایسـتاد پای امـام زمـان خویـش !

پ.ن2) هر کسـی یک جور مـی سـوزد به رسـم عاشـقـی ...

پ.ن3) سال ها بود سؤال همه ی مردم شهر / پسر ارشد این خانه چرا خم شده بود ؟

پ.ن4) فاطمه در عین وحدت گاه کثـرت می شـود / می رسـد از جانـب یک تـن صدای پنـج تـن !

پ.ن5) مـادر که رفـت وای بر احـوال دخـتـران ...

پ.ن6) بباف پیـرهـنت را حسـیـن منتـظـر اسـت .... 

پ.ن7) دلخوشم از اینکه لااقل پایین پای هیئت تو گریـه می کنم ...

پ.ن8) این درد را چگونـه کسـی می کنـد دوا / وقتی که شیشـه های دوا را شکـسـته اند ... ؟

پ.ن9) مدت ها قبل اسـتادی بود که می گفت روزی ِ لحظه به لحظه ی آدم را

         در لحظه به لحظه ی عمـرش می نویسـند ...

آمـدم بنویـسم سالهای پیش از این ، هیـئـت خـوب و قشنـگی داشـتیم ... دلـم لرزیــد ، دستـم بیشتـر ...

   رزق امـ را از دستـان تـو نگیـرم چه کـنـمـ ... ؟

پ.ن10) این شب ها ، برای قُــرب به فاطـمـه(س) بایـد ذکـر یاعـلـی گرفـت ....

۲۱ نظر ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۲۲:۳۷
فــ . الف

کافیه گاهی وقت ها دلت از جایی پر باشه

کافیه حوصله ی خودت هم نداشته باشی

کافیه بی دلیل با هرکسی بحث کنی و کار به جاهای باریک بکشه

کافیه با پدر خونه حرفت بشه

با بزرگترت...

مادر همیشه سنگ صبوره

چیزی هم که بهش نگی

حضورش.. حتی یادش برات آرامشه...

مادر میاد وساطت می کنه بین تو با بزرگترت

با هر کی لجبازی کنی

با مادرو دلت اجازه نمیده!

تهش کم میاری..

تا حالا شنیدی وقتی از چیزی دردت میاد بگن آخ پدر؟یا آخ داداش و خواهرم؟

حتی اسمش هم آرومت می کنه

دستتو میگیره

حتی اگه نداشته باشیش کنارت..

حالا یه دونه مادره و یه خانواده که بغض ِ از دست دادنش

 هر سال همراه دل شیعه های کوچه ندیده و آتش شنیده شون میشه...

درد دارم

لجبازم

با خودم

با این همه دنیای بی اعتبارم..

کافیه اگه بگم لیاقتشو نداشتم و ندارم

اما با مادریتون آرومم کنین مادر؟

وساطت کنین بین من و خدای بزرگم؟

نه

بین همه ی دلای خسته..

با خدای مهربون همّیشه؟

میشه؟....

۳۴ نظر ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۵۹
فــ . الف

به اسم حبیب

 

اگر آنان که رفتند حسینی بودند و  جهادی  علی وار کردند شمایی که ماندید هنری زینبی دارید تا

زیبایی  حضورشان را بر چشمان ناباور ِ قافله باختگان  به تصویر کشید . . . .

 پس   "سلامٌ علی قلب زینب الصّبور" . . . .

و  مگر نه اینکه قرآنش  نام تو را برد ه و مگر نه اینکه حق ولایت دارد  " مادر " ؟

تو که  آه بکشی  دنیا ویران می شود بر سر هرچه نامهربانیست... اصلن خود مادر یعنی  آهی که از

نهاد ِ عشق پا می گیرد. و خودت بگو عشقی فراتر از  تب ِ بی قراری ات  در لحظات ِ ناآرامی فرزند

هست مادر؟

حالا اما دلت گرم باشد  از آن فرزند ِ آرمیده ای  که اشک را روسیاه کرد بر صفحه ی دلتنگی هات..

دلت گرم باشد که آرامشی والاتر از لبخند ِ چشمان شهیدش نیست در این  دنیای  بی اعتبار..

چشمانی که  اخلاص، سرمشق ِ بندگیشان بود و  الفبای عاشقی را زمزمه کرد در گوش ما

دورافتادگان از آسمانش..

غمت را در کوله بار ِ شرمساری من بگذار  ای  یاور زینب ! که  پرواز ِ پرستویت جز سربلندی  

 چیزی بر نمی تابد..

شوق شهادت  با هر واژه ای از زندگی نامه ی  دردانه ات، دلهای  جامانده را  می لرزاند...

چه نزدیکش بوده باشند و لبخند ِ ایمانش را چشیده  . . .  و چه در زمره ی  کسانی چون ما که در جایی

و نقطه ای   و زمانی دیگر مست ِ دنیای خویش  بوده ایم  و  صهبای  وصال ِ شهیدت،  خواب ِ پریدن را 

برایمان  رویای  شیرین رضایت الهی  کرده است..

گویند  حضور  انسان ها در هر موقعیتی بی حکمت نیست.. بی گمان  این بنده ی مقرب ِ در خانه ات 

 حاضر شد تا  درسهایش را از  بَر  کند  و با غیابش، نفس ِ حسرت خور ِ ما را آگاه تر به اسرار ِ حب الهی

گرداند.. و تو  ای  زخم ِ داغ دیده ی   میراثِ فاطمهس    ! مادر ! 

 دستانت  مسیر بهشت را جاری  می کند بر قلب شاهد ِ حقیقت..

تو را به بوسه های  آسمانی ِ شهیدت بر همان دستان سوگند.. که  سجاده ی خلوت با عزیزت وقتی

پهن شد  دعا کنی اجابت ِ بی قراری های مریدان ِ اخلاصش را..

که رنگ ِ بی ریایی هایش، چشم ِ هر چه دنیاخواهیست کور کرده.. و ما اسیر ِ این بازار مردانگی اش

سر در گریبان ِ گمشدگی خویش فرو برده ایم..

سلام ما را برسان بر آن وجود ِ متبرک ِ فرزند خمینی و سرباز خامنه ای  که تا نور ایمان  می درخشد 

راهشان همواره آذین بسته ی  پیروی است..

از همین فاصله سر بر زمین آورده و سجده می برم بر پاهایت که  قبله ی  حاجات ِ شهید والامقام بودند..

اندکی شفاعت  طلب ِ جانمان کن تا خریده شویم در این وانفسای  انتظار..

صبر زینبس  پناه ِ همّیشگی ِ زندگیتان باد و برکت ایمان، رونق ِ افزون این بزرگترین افتخار..

یاعلی

......................................

......................

....

" کمیل " قسمتی شد از حکایت واماندگی کوله بار ِ خالی من و ما . . . !

شاید خدا قصه ی شهادت را نوشت تا نفس های سوخته را گداخته تر کند !

حالا بسوز ای درد ِ دیرین ! دنیا ...

+ بگذار با دلت بازی کنند اینها...

۲۹ نظر ۱۸ دی ۹۰ ، ۱۹:۴۲
فــ . الف