و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من تو او» ثبت شده است

زخم بر می دارد ، مثل صفحه ی گوشی که بعد از مدتی خش دار می شود ، جداره های گلو هم انگار بر اثر بغض اینطور می شود .. نمی شود هرنوع کلمه ای را ادا کرد تا مثل نمک روی زخم بدترش کند ، آنجا که در دعای کمیل هی با کلمه ها روضه می خواند:  معتذراً نادماً منکسراً مستقیلاً مستغفراً ... این ها ، از آن کلمات است . منکسرا، یعنی یک از پای افتاده ی دست خالی که احساسش لای در گیر کرده است ، یعنی ظرف سفالی عتیقه ای که باد با همدستی پرده ی حریر از پنجره ی نیمه باز ، پرتش کرده پایین و به تکه های شکسته شده اش هم کسی اهمیت نداده ، برف و باران گرفته ، پاییز و زمستان آمده و رفته ، خاکی و گلی مانده همان جا ، بی رنگ ، بی رو ، بی حتا نشانه ای از عتیقگی ...

انکسار ، چاقو نیست که برش بزند به روح ، پتک و چکش نیست که با یک ضربه خُرد و خمیر کند ..

مثل فوت کردن قاصدکی است که صاف هُلش می دهی سمت دیوار ، بعد صدای له شدنش را ، جیغش را            نمی فهمی . آن هم آرام و تلوتلو خوران می افتد پایین ، از حال می رود ، هرچه هم دوباره راهی اش کنی ، رمقی ندارد برای حرکت ، ناچار تکه تکه اش می کنی که بی چیز شود ، یکی یکی دارایی اش را می کَنی از وجودش .

دعای کمیل را برای همین خیلی دوست دارم که آدم را مثل اسپند روی آتش ، با اضطراب می سوزاند ،                   بعد می رسد به منکسراً ، گلو را چنگ می زند ، زخم عمیق می شود .

دوباره با عجز می گوید : "یا رب ارحم ضعف بدنی" یعنی خودت ببین که " ألآن انکسر ظَهری " شده ام !                      پدر ِ لحظه های آشفته ام در آمده ، لرز به زانوهایم افتاده . جسمم از این همه درد به خود می پیچد . حالا وقتش رسیده که خودت رحمم کنی . رحمتم کنی .

مثل گنجشکی که در باران و سرما اسیر شده ، مرا لای دست های گرمت بگیر !

______________________________________________________________

پ.ن1 ) مادرها وقتی زعفران را در هاون می کوبند ، حواسشان هست که ضربه ها مداوم باشد اما آرام ، ریز باشد اما زیاد تا به هدف برسند ، خوب که له بشود ، بهتر رنگ و عطر می دهد ، برای زعفران خیلی ارزش قائل اند که یک وقت از دور و بر نریزد بیرون ، اما اگر زحمتش را کشیدند و دیدند نه رنگ درست حسابی داشت نه عطر و طعم ، دلشان می گیرد ، می گذارندش کنار ، می گویند تقلبی بود . دروغ بود .

لِه می شویم ، خُردمان می کند تا به جایی برسیم ، اما گاهی عصاره مان دلش را راضی نمی کند .. خدا !

پ.ن2 ) همه ی غصه ی یعقوب از این بود که کاش / بادها عطر که دادند ، خبر هم بدهند ...      حامد عسگری

پ.ن3 ) من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم ؟ جمله های خبری ، قید مکان می خواهند !  غ طریقی

آدم هایی که در حسرت کربلا می سوزند ، یک جور خاصی به پیاده روی اربعین هم فکر می کنند . نه ؟

 

۱۷ نظر ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۵:۰۰
فــ . الف

نشسته ام یک گوشه ای ، با خودکار توی دستم بین کلمه ها وول می خورم و گوشی که صدای اس ام اسش

می آید چند لحظه ای مشغولم می کند ، سرم را که بلند می کنم میبینم آمده روبه رویم ایستاده ،

یک دسته موی فرفری هم پیچیده دور انگشت هاش و هی گردن دراز می کند توی بغل من .

در نگاه اول دختربچه ی شیطانی به نظر می آید ، سر و صورت و لباس هایش هم تقریبا به هم ریخته و کثیف است ،

لبخندش می زنم و انگار که منتظر همین بوده بی معطلی دست دراز می کند و خودکار را از من کش می رود ،

کمی روی کاغذ خط خطی می کند و وقتی می بیند قرار نیست اتفاق هیجان انگیزی بیفتد پسش می دهد ،

بعد هم با اشتیاق به گوشی م اشاره می کند و چون دستش نمی رسد با ذوق می گوید : خاله خاله ! اینو بده !

همچین که می بینم می خواهد گوشی را بگیرد و با خودش ببرد نگه ش می دارم ، می گیرمش جلوی صورتش و

می گویم : خاله ببین این خوب نیست ! چیزی نداره که به درد تو بخوره ! 

ممانعتم را که می بیند سریع عکس العمل نشان می دهد و جیغ جیغ کنان به کیف و بند و بساطم هجوم می آورد ،

هم هول کرده ام که چطور سر و صدایش را قطع کنم هم از حرکاتش خنده ام گرفته و حتا فرصتم نمی دهد که 

همان گوشی را بدهم دستش و آرامش کنم ... 

بالا پایین می پرد و داد و بیداد می کند ، بازوهاش را محکم می گیرم ، تکانش می دهم و سعی می کنم با صدایی

بلندتر از خودش که بتواند بشنود ساکتش کنم ، حالا دو تا چشم عصبانی کودکانه زل زده به صورت من .

در همان حال آرام کیفم را از لای دست هاش می گذارم کنار ، خودش را بلند می کنم و می نشانم روی پایم ،

با دستمال صورتش را پاک می کنم و بعد خیلی دوستانه چند دقیقه ی طولانی مهمانم می شود ...

________________________________________________________

پ.ن1 ) خدایا ! بعضی وقت ها را که پابرهنه و دست و رو نشسته می پرم وسط محدوده ای نامربوط به خودم ،

بعضی وقت ها که بی اجازه ، با جسارت ، از تو آنچه را می طلبم که به ذات دلم تعلق ندارد و در اندازه ی من نیست

بعضی وقت ها که زیادی شـلوغ می کنم و نمی گذارم صـدای تـو به گوشـم برسد ؛

یـک کاری کن تا سیـلـی نـخـورده آرام شوم و آدم شوم ...

پ.ن2 ) نه اگر همی نشینم ، نظری کند به رحمت / نه اگر همی گریزم ، دگری پناه دارم ...

پ.ن3 ) چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل / بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را ...

۱۵ نظر ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۱۸
فــ . الف

من به این تسبیح طلایی شرف الشمس خو گرفته ام ، بوی دست نوازش حرمی را می دهد ک دلم را برده بودم

یک گوشه اش بتکانم و بیاورم ، من به این قرآن و حاشیه نویسی های خودم خو گرفته ام ،

به این چفیه ی معطری ک رفیق چندساله ام شده و هر روز سر سجاده سلامش می کنم خو گرفته ام ،

به این مفاتیح کوچکی که بعضی ورق هایش از شدت دلتنگی چروکیده شده ، خو...گرفته ام ...

من و این چادرنماز ِ پناهنده ی بدون ویزا ، به تو ، به واژه هایی که تو را صدا می زنند ، 

به ضمایر همیشه غایبی که دلشان می خواهد مخاطب باشند و تو را در آغوش بکشند ،

به همان اندازه ی قبلی ها ، خو گرفته ایم ...

قدری ، به اندازه ی یک تاریکی ِ عمیق که بشود در آن فرو رفت و گم شد ،

بگذار دوباره قرآنم را در آغوش بگیرم و با تسبیحی که

بوی حرم می دهد ، ذکر ِ تو بگویم . ذکر تمام ضمایر از دست رفته را ...

____________________________________

پ.ن1 ) با دلم سرسخت شو ، تا می توانی سخت تر ...

پ.ن2 ) دمار از من برآوردی ، نمی گویی بر آوردم ؟

پ.ن3 ) چه خوب یادم هست ! عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد ؛

                                        وسیع باش . و تنها .

                                                               و سربه زیـر . و سخت !

 

۱۵ نظر ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۱۵
فــ . الف

قبله ام چشم های تـو

مهرم نـگاهــت

من سجده بر زانوان تو می برم تا مثل آدم های دلتنگ سر بر آغـوشت فرو آورده باشم ..

هنوز هم حسی خاکستری و عجیب مغز ِ دلم را قلقلک می دهد ..

شاید هم مثل بیماری های پوستی ، سطح ِ باورم مریض شده !

می آیم یک گوشه ای با فونت درشت ، با صدای بلند می نویسم ؛

فقط 115 بار خــودت ! در قـرآنـت ! کلمه ی " رحـیـم " را تکرار کرده ای !

مهربانــم ! نمی گویم  "دنیا و آخرت " ، نمی گویم " استغفار " نمی گویم " عذاب " 

نمی گویم " تفکر " نمی گویم " تو ... تو ... تو " 

فقط همین ... حتی یقـیـن به مهــربانی ات هم انقدر برایـم سخــت و دشــوار است ....

____________________________________

فبحلمِکَ اَمهلتَـنی و بسـترک ستـرتَـنی حتّــی کأنّــک استَـحیَیتَـنـی ... !

آنقدر بی پروا شدم که یادم رفت وسعت دل صاحب خانه را ...

هر بار که با لغزشی بر زنـگار روحـم افـزودم ، تـو صـبـرت بیشــتر جلـوه کرد ، 

مثـل مادری که از سر مهربانی اش ، انگار خطای فرزند را فراموش کرده نگذاشتی حتا مقابل 

نگاهت شـرم کنم ... مثل مـادر هم نه ... مثل خــدا .. مثل خــودت .. 

مثل خودت طـوری بـر مـن به مـهـر  نگـریسـتی و چشــم پوشــیدی که گویی تو از من خجالت کشیــده ای !

/ دعای ابوحمزه ثمالی /

 

پ.ن1 ) نشسته ام بنویسـم به جای العفـوم / الهـی یا حـسـن ُ یا کــریــم ُ یا آقــا !

پ.ن2 ) راستی ! انگار که خدا توی سفره ی مهمانی اش هلو هُل داده باشد در گلوی آدم ،

یک ده روزی را افطاری دعوت ِ آقا امام رضاع خواهیم شد انشاالله...

جاش هست که بگم : من و این همه خوشبختی محاله !!!

 

۲۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۴۰
فــ . الف

هر سطر را سه بار بلند می خوانم 

هر سطر را سه بار بلند بلند کش می دهم ...

سید علی صالحی می گوید :

کلمات 

همه ی کلمات 

به وقت خواب 

شبیه ِ هم اند ،

اصلا یک واژه اند .

و من یـواش و بریده می نویسم :

دلتــنـگی ...

___________________________

سیدی ! الیک رغبتی و الیک رهبتی و الیک تامیلی و قد ساقَنی الیک املی و علیک یا واحدی عکَفَت همتی ...

/ دعای ابوحمزه ثمالی /

عاشق تمام شوقش در وجود محبوب است .. ، و تمام ترس و اضطرابش هم در همین شوق می گنجد

بیم و امید مرا به قبض و بسط دلی که خوف و رجاء ِ داشتنت را با عشقش معامله می کند مبـدل سـاز !

سوزن ِ قلبم روی " ابکی الی نفسی " گیر کرده است .....!

۹ نظر ۲۳ تیر ۹۲ ، ۰۱:۳۷
فــ . الف

حتا به اندازه ی ذوقی که برای آمدن زولبیا بامیه به خانه دارم

و حداقل به اندازه ی لذت شیرین در دهان گذاشتن یکی از اینها 

شیرینی نعمت های بزرگ تر خودت را به من بچشان !

 

+ ما بنده ها ، گاهی لامسه مان خوب کار نمی کند !             

 

            

 

+ "  خدا عبادت وعده ی بعد را نخواسته است؛ ولی ما روزی سال های بعد را هم می خواهیم،

      در حالی که معلوم نیست تا یک وعده ی بعد زنده باشیم ... " 

                                                                                   / میرزا اسماعیل دولابی /

______________________________

دیده ای آدم دلش که هوای دوست و آشناهایش را می کند ، وعده می گیرد برای دیدار دوباره شان ؟

خدا از این وعده ها خیلی دوست دارد ... هی دعوت می کند همه را برای آغوشش....

حکمی او دلتنگ تر از ماست ... !

۱۴ نظر ۱۸ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۰
فــ . الف

کلمات مثل موجودات زنده اند ، گاهی خون در رگ هایشان بر اثر فشار چنان بالا می زند که حس می کنی 

چیزی تا انفجار شریان های حیاتی شان نمانده و همین حوالی ست که سکوت ِ پابرهنه ی میهمان در دلت

از دنیا برود ! همین حوالی ست که آدم را به رسوایی نزدیک می کنند ... 

___________________________

این‌همه خط نوشتم وُ

یکی نستعلیقِ چشم‌های تو نشد !   

 

 (رضا کاظمی)

 

+

۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۱:۲۴
فــ . الف

بابا لنــگ دراز عـزیـزم ؛

امروز را هیچ وقت فراموش نمی کنم 

اینکه من می خواستم برای مدتی به نقطه ای دور سفر کنم

و تنهایی با یک دسته کتاب و چند شاخه گل و غذایی برای ساکت کردن شکم بگذرانم ؛

اینکه قرار بود یک روز سوار قطار شوم و با همان کفش های وقت آمدنم ، برگردم به درون خود

این ها دلیل این نبود که تو را دیگر دوست نداشته باشم ، 

دلیل این نبود که دیگر برایت نامه ننویسم و خواهش نکنم که هنوز حواست به من باشد 

آدم نباید بی هوا ، دل به دریای فراموشی بزند ، تو هوایم را داشته باش تا آسمان همیشه آفتابی بماند

من از فراموشی می ترسم ، از اینکه یک روز خودم را یادم برود ، غلط هایم را یادم برود و 

فکر کنم از تمام دنیا همین یک من باقی مانده که خدا باید جوابش را بدهد ..

روز تولد آدم مثل لحظه های خواب آلود بهاری ست ، دلش می خواهد انقدر در رختخواب غلت بزند تا 

وقت بیشتر بگذرد و روز کسل کننده اش تمام شود ... خب من دیوانه نیستم ، فقط از بچگی دلم می خواست

تا کسی تبریک حواله ام می کند پتو را بکشم توی سرم و در خنکی اش خودم را غرق کنم تا زودتر تمام شود..

امروز را هیچ وقت نمی توانم فراموش کنم ، من از فراموشی می ترسم ، از اینکه دوباره چهارم تیــر بشود 

و من نتوانم خودم را به آهنگ یک سکوت دعوت کنم ، و بعد سعی کنم در همین بی صدایی احساس های

تازه متولد شده ام را حلاجی کنم ... لطفا اگر می خواهی برایم هدیه ای از آن ور دنیایی که نمی دانم کجاست

بفرستی یک بلیط رسیـدن تهیـه کن ، آدم از همیشه رفـتـن خسته می شود !

همین الان که داشتم برایت می نوشتم ، آسمان یک جعبه ی کادوی مستطیلی با روبان قرمز انداخت توی بغلم.

بازش نمی کنم ، می خواهم نگاه قشنگ خدا را همینطوری تر و تازه نگه دارم ، آخ .. کاش اینجا بودی و تو هم

از این عطر مست می شدی ... چه چشمان دلربایی دارد خدا . نه ؟

 

          

______________________________________________________

پ.ن1 ) خب خودم هم نمی دانم این بابا لنگ دراز کیست .. اما همیشه به جودی ابوت حسودی ام می شد ! :)

پ.ن2 ) اگر انقدر قابل نباشیم که امام زمانمان از تولد ، این یادآور بودنمان، خوشحال شود ... اگر ...

پ.ن3 ) اگر سردم اینجا ، اگر گرم و گیرا ، تو مسئول تعبیر این فصل هایی .

           مرا گرم بنویس ... مرا از سر سطر .....                                

           (سید علی میرافضلی)

۱۰ نظر ۰۴ تیر ۹۲ ، ۰۹:۰۰
فــ . الف

خاطرم نیست کدام شب طوفانی بود که میخواستم آرامم کند ، زلزله آمده بود یا نیامده بود ؟

بارانی شده بود هوا یا نشده بود ؟ دل سُکنایش را به مقصد بی قراری ترک کرده بود ، 

همه خواب بودند ، از آن نیمه شب هایی که با ماه قهر می کردم و خیره می شدم

به آبی ترین قسمت پرده ی حریر ...

از آن شب هایی که من یادم نمی آید چه مرگم بود دقیقا ! دقیقا کدام نقطه ی دلم فلج شده بود که

می خواستم هر چه سلول ِ احساس هست را هول بدهم سمت دستانم ... 

اول داشتم نازش را می کشیدم که هوایم را داشته باشد ،داشتم در ِ گوشش ورد می خواندم ،

گرفتمش در آغوش انگشت هایم ، سفت ، محکم ، آنطور که نفس نمی توانست بکشد ..

حرف داشتم با دانه دانه ی وجودش ، چشمانم را بستم ، یادم نمانده چه قدر گفتم و شنید

و گفت و نشنیدم ... اما دیگر ساکت شده بود ، نزدیکش کردم به صورتم ، عطر نعنایی گرفته بود که

مثل آب روی آتش درد را می خواباند ، دلم به حالش سوخت ، مشتم را آرام آرام باز کردم و

دانه دانه اش از لای انگشتانم افتاد...  از آن بالای تخت ، صدتا یاقوت آبی سقوط میکردند روی سرامیک ها ...

صدای بالا پایین پریدنشان در گوشم پیچیده بود ، دستم هنوز خیس ِ اشک هایش بود .

توی همان تاریکی چشمانم را خیره کرده بودم روی زمین تا همه شان را پیدا کنم 

تسبیحی که رفیق داده بودم  برای چندمین بار در فشار دستم پاره شده بود 

و من عاجزانه نمی توانستم نجاتش دهم.. 

یک آدمی را تصور کنید که با کلی لیست موارد مورد نیاز ، راهی می شود و دلش به همان پیش بینی های

درست حسابی اش خوش است ، بعد ، دقیقا بعد ! که رسیده به میانه ی راه ، حالیش می شود 

پاک اشتباه کرده در شکل بند و بساطی که تا حالا داشته به دوش می کشیده شان ، کلی هم از جانش کاهیده

در این بارکشی ... وقتی هم می فهمد چه گندی زده یک هو ته دلش خالی می شود و می بیند چطور دانه دانه ی 

تسبیح ِ داشته هایش را دارد از کف می دهد . به همین تلخی .

حالا یکی ، یکی باید فـانــوس به دست بیاید در این تـاریـکی ، دانه های گم شده را پیدا کند ...

________________________________________

پ.ن1 ) هُــوَ الَّذی یُصـلّـی عـلَیـکُم و مـلائکته لِیُـخرجَکـم مِـن الظّلـمات ِ إلی النّــور

            و کان بالـمـؤمنیـن رحیـماً

                 الأحزاب/ 43

 به آنکه غیر از مؤمنیــن هم هســت رحــمی می کـنـی ؟

پ.ن2 ) در جواب پ.ن1 : أفلا تـبـصـرون ؟! مسیحی باید که کــوری را شفــا دهــد ! 

پ.ن3 ) اما خدا نیاورد آن روز را که آه .... / گیرد دلی بهــانه ی پاییــز در بهــار ...

پ.ن4 ) من موجود مضحکی می شوم وقتی میخواهم آدم باشم و نمی توانم !

 

                   

۷ نظر ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۲
فــ . الف

کلـماتی بفرست

که خلاصم کند از دلتنگی

که منــوّر بزند در روحم.

..

مین خنـثا شده را

                 هیچ امـیـدی به عوض کردن این منظــره نیسـت

..

کلماتی بفرسـت

که به اندازه خمـپـاره تکانم بدهد

که به مـوج تو دچــارم بکند

که شهـیـد تو شوم.      

 

                سید علی میرافضلی

_______________________________________

پ.ن 1) +

پ.ن2 ) حس می کنم نبض ِ صدایم نمی زند ، درگیر ِ این سکوت ِ سراسر حواشی ام ...

۶ نظر ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۴
فــ . الف