و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وقتی دانشجو هستم» ثبت شده است

حالا چند هفته ای می شود که سمت شرقی دانشگاه ، آن گوشه ی در حال ساخت مسجد نداشته مان، شده اید تبرک کننده ی لحظه هایی که به یمن حضور شما ، آرام تر ، متولد می شوند . محتاط تر ، مقرب تر .

در همان شب تشییع تان، که حال پدربزرگ روانه ی شهرستان مان کرد ، همان شبی که دور از لحظه ی آمدنتان ، دلم خوش بود به دستی که بر سر دل همه مان می کشید ، گفتند رئیس دانشگاه هم خواب حضرت مادر(س) را دیده که سفارشش کرده اند به دفن فرزندان گمنامشان ، پای همین مسجد نداشته و نساخته . هرچند عطر و آرزویتان را از معراج شهدای جنوب امسال با خود آورده بودیم و بالاخره با فراز و نشیب های بسیار ، در آغوش زمین ِ تحصیلی دخترانه ی ما جای گرفتید .

می دانید که کم طاقتیم ، فهمیده اید چه دل های بی تاب و قرار جوانی داریم که از وقت آمدنتان ،حلول می کنید در اتفاقات خوش.

دعای کنار شما ، احیای نیمه ی شعبان مان  (همان سحری که شفیع مان شده بودید پیش مولا ) ، قرارهای دوستانه ، سلام های صبح و عصر و حتا توسلات پیش از امتحان ، ما را به دم مسیحایی شما ، امیدوارتر می کند ... شمایی که همیشه زنده اید ، همیشه در رگ های حیات زائرانتان جریان دارید و حواستان هست با این خواهرکان مجاور خود ، چطور تا کنید که یادشان نرود برای داشتنتان نذر و نیاز کرده بودند و بیشتر هم که می گذرد ما را به اعجاز حضورتان مـؤمـن تر می کنید . 

امروز هم ، همین پایین پای مسجد نداشته و نساخته مان ، یعنی سر مزار شما ، خطبه ی عقد خوانده شد . برای دو نفری که خودتان واسطه ی آشنایی شان بودید و نشان دادید چه دل شادتر از ما ، به فکر زندگی هستید . زندگی های نزدیک به خدا .

خدا به مادرانتان عزت و رحمت عطا کند که معلوم نیست کجای این سرزمین ، در آرزوی کامروایی پسرانشان به سر می برند. شاید هم در حسرت این آرزوها ، سر بر خاک نهاده باشند دیگر ...

 

                                 

 __________________________________________________________________________

پ.ن ) با ری حان رفته بودیم در یکی از خیابان های شهر به قصد تــذکـر لـسـانی ، که تبدیل شد به تـذکـر گـلی :)

خودش یک خلع سلاحی بود برای خانم هایی که می خواستند در مقابلمان جبهه بگیرند . 

در جواب سوال و تعجب بعضی ها گفتیم به بهانه ی ماه شعبان است ، به چند نفری هم اینطور که : به خاطر خانم بودنتان، گل بودنتان . آخرش هم لبخند می زدیم و اشاره به پوشش و حجابشان می کردیم.

مثلا فکر کنید که نگهشان می داشتیم ، با طمأنینه و طیب خاطر توضیح می دادیم که ببینید خواهر من ! المرأة ریحانه ! :)

اما دوتا نکته در این باره :

- در همین مدت نه چندان طولانی همیشه چهره ی تک تک کسانی که مورد امر به معروف و نهی از منکر خودم واقع شده اند توی ذهنم باقی مانده . گاهی انقدر به بعضی هایشان _مخصوصا آنها که بدترین واکنش را نشان داده اند_ فکر می کنم که بعدش اگر بخواهم ، نمی توانم فراموش کنم چهره شان را . خداخدا می کنم که یک طوری متوجه اشتباه شان بشوند. شاید اگر دلسوز واقعی بودیم وضع مان بهتر از این میشد...

- بعضا آنها که پوشش بدتری دارند و نیاز حتمی به تذکر ، همراه یک مردند . مرد که نه ، نمی دانم چه می شود اسمش را گذاشت . اما به سبب نکره بودن و احتمالا نامحترمی شان ، از طرف ما که خانم ـیم نمی شود جلو رفت و چیزی گفت . تأسف به حال این همراهی ها ...

۱۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۱
فــ . الف

همین که سر کلاس ترجمه ، با آن لهجه ی عربی-فارسی اش شروع می کند به مقتل خوانی ، بعد خیلی جدی و

سر به زیر دستمال پارچه ای پیرمردی اش را در می آورد و گوشه ی چشم های زلالش را پاک می کند ،

آدم دلش هزار راه می رود تا به کربلا برسد و نرسیده و بغض قورت داده بر میگردد سر جای خودش ..

جامعه شناسی دین ، تصوف ، یهود مسیحیت، بودا و خاور دور ، عرفان اسلامی و غیر اسلامی و سرگیجه و منگی

و پریشانی و کنکور ارشد ! دوباره دو راهی حوزه و دانشگاه ! دوباره دفترچه ی کذایی و صندلی هایی که فقط منتظر

ما مانده اند انگار ! ته دیگ دوران دانشجویی و ترس از اتمامش ! 

لطفا یکی دوباره پیدایش بشود و دست و رو نشسته از عاقبت رشته ام بپرسد ! بعد من این بار به جای لبخند

کج و گذرا یک مشت لیست کتاب و استاد بگذارم جلویش و مثلا بگویم عاقبتش این است که حسرت بخورم

چرا سر کلاس معارف شیعه انسان 250 ساله درس نمی دهند ؟! یا سیره ی ائمه ی شهید مطهری را ؟

اصلا چرا حاج آقا میرباقری به جای این آقای نچسب ِ حرص در بیار ، استاد این درس مان نیست ؟

چرا سر جامعه شناسی دین روش نقد عین صاد نمی خوانیم ؟

چرا با استاد کلام که مرا عاشق کلام کرد دیگر درس ارائه نمی شود ؟!

چرا سر فرق اسلامی نمی شود شب های پیشاور را بلند بلند خواند ؟

چرا متون عرفانی مان نهج البلاغه  و صحیفه سجادیه نیست ؟...

چرا در دانشگاه استاد اخلاق ِ واقعی نداریم ؟ چرا دو واحد عمومی ولایت فقیه هم ارائه نمی دهند که

آدم ها در سطحی ترین شبهات باقی نمانند ؟ چرا تنظیم خانواده هست اما علم نگه داری خانواده و شخصیت نه ؟ 

چرا از این استادهایی که دو خط در میان اخلاص تزریق می کنند و بعد هم می زنند به در ِ روضه خوانی و آدم را

هزار بار می برند تا نیمه راه کربلا و نرسیده برمی گردانند انقدر کم داریم ؟...

چرا همه چیز انقدر کوچک و کم و تنگ شده ؟ آخ زندگی ! من دلم دو قطره بیشتر از خوبی ات می خواهد !

۱۴ نظر ۱۴ آذر ۹۲ ، ۱۹:۰۶
فــ . الف

در یک دست منازل السائرین خواجه عبدالله و دست دیگر روی پیشانی تب کرده ...

اتاق را طواف می کنم ... منی که عادت به یک جا نشینی و خواندن دارم ، هی از این کنج خیز بر می دارم

زیر لب می گویم " ففـرّو الی الله "  می چرخم دور خودم ، دوباره به آن کنج می گریزم ...

باب یقظه را بر دل می کوبم ؛ « بگو همانا اندرز دهم شما را به یک چیز که به پای ایستید برای خدا »

و یقظه سه چیز است ! نخست نگرش دل بر نعمت .

تو را صدا می زنم ،  تو را که صدا می زنم و می نگرم خدا نزدیک تر می شود !

بیدارم می کند این عطر سیبی که داری ! گنجشک زبان بسته ی دلم بال بال می زند تا راه بیابد .. آسمانی...

« پس بیندیشید تا بدانید که نیست بر یار شما دیوانگیی... »

دلم هوای باغچه ی خانه مادربزرگ را کرده، هوای بوته ی گل سرخی که با خارهایش بیش از خودش مشغول بودم..

گل های سرخ آنجا مرا یاد عقیق چشم های تو می اندازد!

آن وقت که گردن کج می کنی و سنگینی نگاهت صاف می افتد روی قلب معسورم !

« و آنان که می دهند آنچه را که باید بدهند و دلهایشان لرزان است .... »

ریاضت نرم کردن است ، دلم را نرم کن تا قدم هام بهانه نیاورند ! " و لو علم الله فیهم خیراً  "

« ودلهایشان لرزان است که به سوی پروردگارشان باز می گردند »

رو دل کرده ام ! از این همه بدایات و نهایات ...  

از این اتصال و انفصال خودم با تویی که نطفه ی بسته نشده ی کلمات را لای تمام صفحات نیمه کاره جا گذاشتی !

ورع آن است که تا آخرین اندازه پرهیزکار باشی ...

خواجه را کنار می گذارم ، چادر نماز را دور خودم می پیچم ، چمبره می زنم یک گوشه ی دم کرده ی ذهن ..

کتاب نهیبم می زند ! " یا ایها المدثـر " 

باید از تو پرهیز کرد یا خویشتن ؟ 

« و مسافر در میان پرندگان هوایند نه با پر و بال مستانند ، زنده از شرب عشق ، زندگانند به حیات قرب »

رو دل کرده ام از واژه های تخسی که بی ایمنی سرعت گرفته اند و پیاده نمی شوند ...

برایم چایی نبــات و نعــنا دم می کنــی ؟

__________________________________________________

پ.ن1 ) من همان اندازه که در خلسه ی ادیان فرو می روم ، در گیج و منگی ِ عرفان بیشتر غرق می شوم !

مثلا در ردیف آخر تنگ و تاریک کتابخانه ی دانشکده که می تواند از یک بستنی فروشی هم خوشمزه تر باشد !

پ.ن2 ) این ضمیـر پابرهنه ی " تو " متعلق به هیچ کس نیست . :)

پ.ن3 ) الهی درد می دانم ، دارو نمی دانم ، یا می دانم خوردن نمی توانم ! پس چه سازم ؟ جز اینکه می سوزم !

پ.ن4 ) ما با توابــم و با تو نه ایم " اینت بُـلعجب " !  /  در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم !

پ.ن5 ) من عروة الوثقی عشقم ، فیه ما فیه م شدی ! / من مخزن الاسرار دردم ، کاشف الاسرار شو !

۱۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۲۴
فــ . الف

اخبار این روزها هی از بچه کنکوری ها می گوید و آخرین مهلت انتخاب رشته و فلان و بهمان ...

مامان می گوید الان وقت خوبیست که یک عده کاسبی کنند با رتبه ی بچه های مردم ..

همان ها که کنکور را بردارند دکانشان بی رونق می شود ... خداروشکر تو هیچ وقت کارت به آنجا نکشید ..

می گویم آخر من دانشگاه رفتنم هم مثل آدم نبود ، تو اصلا یادت هست چطور کنکور دادم ؟ 

بعد دوباره برای هزارمین بار آن روزها از جلوی چشمم رد می شوند ، روزهایی که وضعیت روحی خوبی نداشتم

و هی خودم را وعده می دادم به فردا ، آن وقت ها که مسخره ترین چیز برایم کنکور بود و متعلقاتش..

کاری ندارم به اینکه پشت کرده بودم به خواست و نظر و اجبار خانواده برای عملی نشدن برنامه ی خودم ،

به اینکه اصلا دانشگاه قبول شدن پیش شرط بابا برای رفتن دنبال برنامه ی خودم بود و یادم نیست

قربة الی الله خواندم یا قربة الی جامعة الزهرا ! اما همین که هیچ وقت مثل بقیه نگران بالا پایین شدن رتبه ام نبودم

و جوش آزمون های آزمایشی و مشاور و این سوسول بازی ها را نزدم به اندازه ی کافی خوشحالم می کند !

حالا نه اینکه فکر کنید خیلی به خودم مطمئن بودم و بچه درسخوانی ! اما مثل روزی که می گویند

خودش می رساند  همیشه پای لحظات حساس که قرار گرفتم بی آنکه خودم متوجه شوم

یک چیزی را نصیبم کرده ... هیچ وقت یادم نمی رود شب انتخاب رشته را که نزدیکی های صبح

موقع وارد کردن کدها ، جای ناقابل چندتا رشته و شهر را تغییر دادم و نگذاشتم بقیه بفهمند ،

یادم نمی رود شبی که نتایج آمد و من مثل خواندن دستور پخت حلوای ختم نتیجه را برای بقیه خواندم

و در برابر هیجان و ناباوری آنها خیلی آرام و بی تفاوت گفتم آره خوبه اما من که انشاالله عازم قم هستم ... 

کاری ندارم به اینکه چطور شد با یک روز تاخیر ، به جای حوزه ی قم ، فرم های ثبت نام دانشگاه در تهران را پر کردم 

و وقتی بابا را دوان دوان توی پله های طبقات مختلف که نامه به دست از این اتاق به آن اتاق حرکت می کرد

دیدم بغض کردم و دلم خواست خدا زودتر 4 سال بعد را برساند !

و حالا مطمئنم تا لحظه ی خداحافظی با بابا جلوی خوابگاه ، به دانشجو شدن و تصمیمی که وضعیتم را به کل

تغییر داده بود انقدر جدی فکر نکرده بودم . اوایل همه چیز خیلی سخت بود ، اما به روی خودم نمی آوردم ،

بعدها یادم آمد که یک شب قبل از انتخاب رشته ، پای یک روضه ای چقدر دست به دامن حضرت مادر شده ام 

و چه ها خواسته بودم ازشان ... و وقتی مرورش کردم سر جایم خشکم زد و به خودم تشر زدم که

کجای خوابت جا مانده ای ؟ و مارمیت اذ رمیت .. ولکن الله رمی ! 

و مثلا حالا که ظاهرا بیدار شده ام و فکر می کنم این سال آخری چقدر برایم دردآور است تمام شدنش ،

دلم می خواهد برگردم و از اول همین راه را شروع کنم ! جمله ی تکراری آدم های خسران زده !

همین است که بچه های دیگر را که می بینم چطور بال بال می زنند تا به بهترین برسند و بوووق تومان خرج می کنند

تا مطابق با آخرین بررسی های سنجش انتخاب رشته کنند و تلافی کلاس کنکورها و آزمون ها و این چیزهایشان

را در بیاورند دلم می سوزد ...

نمی گویم علمی کار کردن بد است ، یا مشورت و آزمایش خوب نیست ، اتفاقا عقل تا یک جایی ایجاب می کند

همه ی این ها را . اما مشکل عمده ی نسل قبل از دانشگاه ما این است که توکل و هدف شان کم ،

گاهی هم گُم شده... انقدر تکیه بر پیش بینی های کامپیوتری و اعتماد به نفس گرفتن یا متزلزل شدن از

حرف های مشاورین مهم است که گاها یادشان می رود اصلا به دنبال چه انقدر می دوند ؟

پس فردا که دانشجو شدند چه اتفاق بزرگ تری  قرار است بیافتد و وظیفه شان چیست ...

ما اصلا خیلی هامان یاد نگرفته ایم برای خدا درس خواندن را ...

علمی که پایه ی ایمان نداشته باشد ، یقین ندارد و بعد هم میانه ی راه دچار تشکیک خواهد شد ...

مدارس قبل از کنکور به حای اینکه تقویت امید و اراده ی دینی داشته باشند ، یا مشوق رشته های پردرآمدند

یا مأیوس کننده و ضدحال آموزشی ... بعد می خواهیم دانشگاهی داشته باشیم که مبدأ همه ی تحولات است !

با همین قشر و همین سبک زندگی ... ! خدا به داد جامعه ای برسد که خانواده هایش را ما تشکیل خواهیم داد...

یادم هست آن موقع ها با رفیق شفیق یک جمله ای داشتیم که خودمان را هی دلداری می دادیم با آن ،

می گفتیم ما اگر قصدمان سربازی امام زمان عج بود ، همه جا می توانیم این خدمت را بکنیم ! 

حالا خیلی باید جلوی خودم را بگیرم که نخندم به این فکر قشنگ ... خنده ی تلخی که از گریه غم انگیز تر است ...

اصلش این است که خیلی وقت ها نمی دانیم خدمت چه شکلی ست ... 

چرا اصلا باید اینطور فکر کنیم و عمل ؟ و غم انگیزتر از آن وظیفه مان در برابر امام عصر و اصلا خود امام عصر را....

______________________________________________

پ.ن / روضه ی عظیمی دارد این قصه ، زیاد خوانده اند ، زیاد نوشته اند ، اما زیاد هم فراموش شده ، 

اینکه چرا بچه هایمان همه ی هدفشان دانشگاه می شود و بعد از آن معلوم نیست چه به سر آرمان هایشان 

می آید ، اینکه از ورودی های هرسال ، خروجی درسخوان مذهبی کم داریم ! اینکه فکر نسل های جدید را

بلد نیستیم تربیت کنیم ، یعنی خودمان هم فکر درست درمانی برای خودمان نکرده ایم تا ریشه مان نسوزد...

 

 

۱۶ نظر ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۲۰
فــ . الف

سر کلاس مکتب های هند و بودا ، با یک قشر خاکستری ِ از کار افتاده ی مغز ،

نشسته ام به جابه جا کردن پازل 300 تکه ی کلمات درونم ... 

استاد هی از نیروانای ادیان حرف می زند ، از این پیام مشترک نجات آور بشریت ...

من هی نفس زنان با سطل ، آب های رودخانه ی خروشان ذهنم را جمع می کنم و نگران از خیس شدن کلاس

می برم یک جایی در دورترین چاله ی فکری خالی می کنم و برمی گردم ...

استاد از رسم ریاضت کشتریه ای ها می گوید و من رنج می برم از این همه فشار دادن حروف به هم ...

دست هام را می گیرم جلوی صورتم ، سرم را تکان می دهم و هرچه واژه ی لبریز شده مانده را می تکانم پایین ...

مشت هایم را باز می کنم و روحم تناسخ می کند درون مفاهیم رسوا شده ی دل ...

ذهن لاقیدم به صورت مادیات چنگ می زند ، خودکارم تبدیل به مبدأ شر می شود ..

و نفس ضعیفم را تسخیر می کند ؛ بودا برایم موعظه می خواند و درمه می دمد بر وجودم ...

ناگهان به کاغذهای سفید مقابلم وحی می شود  و خودکار آبی به رقص عرفانی درمی آید ...

حالا استاد رسیده به فلسفه ی کثرت ارواح ... و من یکی یکی اسم ارواح خیر و شر رسوب شده

 در درونم را می نویسم... در این تعدد شخصیات از پا می افتم و عالم حس را بی خیال می شوم ...

به زحمت پایم را از ظرف گود زمان بیرون می آورم و می پرم آن طرف مکانی که غایبم در داشتنش...

به دنبال یافتن خدای نخستین ِ احساساتم ، به سروده های مقدس ِ قلبم آویزان می شوم و 

درست در حساس ترین نقطه ی ممکن ،وقتی رستگاری در یک قدمی ِ ذات معلقم قرار می گیرد ،

خسته نباشید ِ بچه ها خلسه ی مرکب خیالم را پاره می کند 

و مرا با همان حال ِ وهم زده ، هُـل می دهد در کلاس فشرده ی بعدی ...

و می روم که با یک جسم حلول یافته و روح چروکیده ، کلمات وحشی ذهنم را جامعه شناسی کنم ...!

من یک دانشجوی دیوانه هستم .

___________________________________________________

پ.ن1 ) دلم یک جیغ بنفش واقعی می خواهد ...!

حتا اگر به قیمت این تمام شود که همه ی آدم های دنیا برگردند نگاهم کنند !

پ.ن2 ) خیابان شبیه تو بود ، آبی ِ پـر باران ....

پ.ن3 ) ز نخست قطره بودم ... شدم از غمت چو دریا ...

پ.ن4 ) همیشه که " ماه بالای سر تنهایی " نمی ماند !

پ.ن5 ) هزار آتش و دود است و نامش عشق ... هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار .... !

پ.ن6 ) مثلا!کارگاه داستان نویسی ِ دیر و دور است ...  ( البته اول برگردید به اول پست تا از ادامه ش سر دربیاورید)

                      

 

۱۱ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۱۴
فــ . الف