و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه
محرم که آمد... محض عادت دل هم که شده "دا" را برای دومین بار شروع کرده ام به خواندن...

 روز پنجم ششم خونباری خونین شهر...و دل آزاری خیمه زدگان نینواست...

میخواهم قصه ی دل کندن را دوباره مرور کرده باشم...

این چند وقته تلخی دل بریدن را تماماً چشیده ام... اما...

فهم صبوری زینب.. آتش میزند به همه ی عادت ها...

و انگار ک ر ب ل ا  بلای نفرین "مادر" را دچار شده... و..دچار یعنی؟

ع ا ش ق... 

اگر قرار به ناکامیست... می شود به هجران این عشق هم سوخت! نه؟!....

۲۰ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۵
فــ . الف
ساز دلتنگی هایت را بگذار تا با مویه های خاک کربلا زمزمه کنی...

"محرم" هم آمد... روزشمارش باید خون ورق بزند...

حرم دل را دریابیم!...

۱۶ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۳
فــ . الف
بعد از مدتها اینجا.. عید غدیر..من... تپه ی نورالشهدا...

آنجا که هر تکه اش خاطره ایست برای دلم..

صدای خنده ی بلند دوستان.. داد زدن ها.. شعر خوندن ها....اشک ریختن های دسته جمعی...

به هر گوشه اش که نگاه میکنم گذشته ای جابه جا می شه...

امروز که اومدم کسی نیست..اما انگار همه را میبینم... همه ی وقتهایی که بعد از مدرسه یا با پیچوندن

کلاسها این بالا بودیم... "هشت تا" لاله ی گمنام... هربار سرشون دعوا بود که کدام مال حاجت دل آن

یکی باشد...

توی گوشم زمزمه میشه...صدامون...گریه هامون... هق هق های بچه ها...بار دلتنگی ها....

"خدایا غلط کردم ها"!!!... "شهدا ببخشیدها"!!..... میخوام دستمو بذارم روی چشمام...

میخوام این همه "خاطره"(؟) مرور نشه باهم...

 بازم صدامون میاد... به باغبان بگوییییید...دیگه لاله نچیییینه...

چی شد که توبه ات یادت رفت؟ یادم رفت؟ "خدایا غلط کردم" فراموش شد؟ "شهدا شهدا" خاک شد لای

سنگ قبرشون....؟ چی شد که این شدی؟ که شدم این؟! که اینطوری شد؟....

که گوشه گوشه ی اییین سرزمین لاله زاره....سرزمین لاله زاره........

یادمه به اینجاش که می رسیدیم..بغضه می ترکید...گاهی می ریخت روی دستای رو به آسمون...

گاهی روی شانه ای در آغوش... روی چفیه ای....

امروز اما؟.... اشکی اگر هم بخواهد بیاید.......ابری از خیال پیدایش نمی شود تا بارانی جانانه بگیرد...

اون روزا... میومدیم... دله رو خالی میکردیم ازشرمساری.... سبک میشدیم... این راه تپه رو زود می

رسیدیم پایین..سبک بودیم!! از ذخیره ی توبه ها استفاده شده بود(!)... شعر خوندنمون هم فرق

میکرد...

شهاااادت...شهاااادت... همه ی آرزومه....همه ی آروزمه.....................!

برگشتم...با مرور یک دنیا گذشته ی آغشته به خاطره... دلی سبک دارم آیا؟!....

محرم در راه است.... کجاست آرزویمان؟...کربلا میخواهم...تا حسین(ع) شهیدم کند....می شود؟...

                 

 

۰۶ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۰
فــ . الف
از گناه من است یا داغی نگاه تو؟
 
این آتش فریبنده عجب بلوایی به پا می کند!...
۲۵ آبان ۸۹ ، ۱۲:۳۹
فــ . الف
هرگز ز عشق خویش جدایم نمی کنی...

                                                    محتاج بنده های خدایم نمی کنی...

گفتی سه بار دیدن زوار می رسی!

                                               یا ایها الرئوف رهایم نمی کنی...

دلتنگ روضه های حسین و محرمم

                                                   راهی خاک کرب و بلایم نمی کنی؟

این حرف آخریست که من با تو می زنم...

                                              مهمان سفره ی شهدایم نمی کنی؟!...

۲۱ آبان ۸۹ ، ۱۲:۳۹
فــ . الف
بین من و بین تو

عین خجلت یک بنده است با عتاب مولایش..

این فاصله ی تهی مانده از بی نهایت را ناله های من پر میکند یا اشارت عنایت تو؟

اگر جرعه ای از مستی بخشایشت را خواهان شوم به چه چیز حرامم می کنی؟

من به چلّه ای بی اجابتی قانعم در برابر یک لبیک خداییت...

سجده های خیسم را ترنمی باش

تا "رها " شوم...

۱۷ آبان ۸۹ ، ۱۲:۳۸
فــ . الف

میگفت دعا کن خدا نیمه شبات را آباد کنه...

اما انگار آمار نماز صبح های قضا شده نزنه بالا خوبه...

دلم بارون میخواد!..( تبسم پیش کش...).........

۱۲ آبان ۸۹ ، ۱۲:۳۷
فــ . الف
اگر می شد قدم های زمان را از بیخ قطع کنم،

به این عقربه های عجول اجازه ی خودنمایی نمی دادم...

اگر می شد چشم ثانیه های بی قراری را از کاسه درمی آوردم...

آه اگر می شد... اگر می شد! من روی هرچه بی رحمیست در دنیا سر این همه درد بی امان کم

می کردم!

هوای نفسم نیست.... آه اگر دست خودم بود...

پ.ن) بی زحمت فردا خودش اعلام کند دری برای بازشدن هست آیا؟!...

۰۷ آبان ۸۹ ، ۱۲:۳۶
فــ . الف
تلاقی نگاه من با دل تو

تلافی دردهایم بود با خستگی هایت...

نه من آنگونه ام که چشمهایت پنداشت لایقم...

نه تو آنگونه ای که احساسم خواست یکی شود با دلت...

من در قعر بی قراری های بی تو ماندن...

تو در اوج تمنای عشق و پاکی...

حقارت دست های مرا چه به وسعت آسمان دلتنگی های تو؟...

زمزمه های بی صدایم میان راه تو را خواستن گم شده است...

ناله ی غم هایت چرا به سر نمی رسند؟

لانه ی هستی ام از فریاد این همه خوبی بر سر آرزوهایم خراب شد...

تنها من ماندم و همین یک دانه طلب..

بگذار همیشه طالب بودنت باشم..

نخواه که حاجتم حسرت شود..

نخواه که بی تو بمانم...

من بی دل را چه به صبر و تو را نداشتن؟..

تو نباشی حرکت لحظه هایم حرام است...

بدون حضورت من عقد روح مرده ام خواهم بود...

بگذار دلم به همین دعای بی هویت خوش باشد...

من شاکر دستی هستم که جای بالا نرفتن دعاهایم را گرفته است و جبران سیاهی هایم شده...

باران این غروب ها طعم نگاه تو را می دهد...

دوست دارم خیس باشم.....

خیس از تبسم حضورت...

یک باران زده ی دلگمشده...

۳۰ مهر ۸۹ ، ۱۱:۴۸
فــ . الف
داد می زد

گریه می کرد،

می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم...

اجازه نمی دادند.

یکی گفت:خواهرشه مگر چه اشکالی داره؟بگذارید برادرش را ببوسه!

گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...

 این شهید سر ندارد...سرندارد....سرندارد...!!

                    

۰۱ مهر ۸۹ ، ۱۱:۴۱
فــ . الف