و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

هم دانشگاهی ام سلام!

شاید بهتر بود می گفتم هم وطنم... اما بگذار فاصله ها را با کلمات زیاد نکنم... تو همینجایی..

در کشوری که موطن من و توست.. در دانشگاه و حتی کلاس و صندلی کنار دست من! شاید تقصیر

جغرافی دان است که ما احساس می کنیم از هم دوریم... من تو را میبینم... و قطعا تو نیز مرا...

گاهی ما از کنار هم بی تفاوت رد می شویم و گاهی که موقعیت ایجاب کند برخوردکی هم داریم با

هم... گوشه چشمی... زیر ِچشمی... تنه ای... یا طعنه ای...

تفاوت من و تو شاید فقط در یکی دو وجب عقب و جلو شدن روسری هایمان باشد... شاید در چند متر

چادری که من به سر دارم و تو فقط همین چند متر را نداری...

تفاوت من و تو شاید همین رنگین کمان های صورتت باشد که من نداشتنشان را ترجیه داده ام و تو به

زیباییشان می بالی!..

من و تو با هم در یک تظاهرات شرکت می کنیم اما شاید تنها تفاوتمان شعارهایی باشد که به زبان

می آوریم و نمی دانم چرا چند وقتیست رنگ های فریب کار فاصله مان را بیشتر و بیشتر کرده...

تو از مبحث عرفان استاد به دروغ و کذب معنویت زعیم می رسی و من به والا بودن او ایمان می آورم..

این همه جای خالی و شبهه را کدام یک از تفکراتمان می تواند پر کند؟

بیا اندکی با هم مهربان باشیم... مادرم وقتی چشم انتظار تولد من بود سوره ی انبیاء می خواند تا فرزند

صالحی شوم برایش.. شک ندارم مادر تو نیز همین آرزو را داشته... اما نگاه کن چقدر توانسته ایم

خیالشان را راحت کنیم؟!.. پدر من با تولدم آرامش داشت که جنگ و درگیری جامعه ای که کودکش قرار

است در آن رشد کند تمام شده و با امید به اینکه قدردان غیرت جوانمردان مدافع کشورم باشم به من

زندگی آموخت.... ولی می دانم که امروز هردویمان نگران حال خودمان و فردای فرزندانمان هستیم...

تفاوت ما شاید همین چند قدم فاصله ی تفریحاتی باشد... شاید ظاهر تو به ظاهر، متضاد من باشد و

بالعکس... اما حتم دارم در دل تو همان آشوبی برپاست که در من...

من اشک های یواشکی ات را وقت خلوت در شلمچه و اروند دیده ام...

دیده ام که همان کفش های لوکس و گرانقیمتت را وقتی به طلائیه رسیدی روی دوش انداختی و

پابرهنه گوشه ای قدم زدی...

دیدم در سه راهی شهادت چگونه باران چشمانت به آرایش چهره ات دهن کجی می کرد...

بی خود نیست می گویند در این سرزمین انسان پاک می شود از اضافات...

تو همانی که وقت ثبت نام اردوی راهیان سر کلاس با خنده به استاد گفتی اگر اردوی شمال بود حتما

همه می رفتیم... اما حالا دیدی فهمیدن فرق جنوب تا شمال به اندازه ی یک امتحان کردن

 ارزش دارد یا نه؟

شاید غروب بعد از آخرین کلاس، پوستر عکس رهبرمان را پاره کنی اما... می دانم اگر پای حقیقت به

میانمان باز شود و طالب حقیقت جو شوند تو زودتر از من جلو می روی!..

بیا به این همه فاصله پشت کنیم و خودمان باشیم.. نه مقلد محض عده ای سودجو... که احساسات

پاک جوانی همچون تو را بازیچه ی رسیدن به دنیاخواهیشان کرده اند....

برای هر دوی ما وقتی 9 سالمان تمام شد جشن تکلیف گرفتند و ذوق مشترکی در دلمان جوانه زد..

امروز شاید بهتر باشد مجددا تکلیفمان را با خدا روشن کنیم!..

بیا دست از سر حد و مرز قائل شدن ها برداریم... نه غزه نه لبنان شعار تو نیست!

وجدان بیدار یک جوان ایرانی هرگز بیگانگی با دین ِعجین شده در خونش را نمی پذیرد!

من و تو وارثان همان خونی هستیم که سال های مدیدی برای پیوستگی مان ریخته شد...

اما انگار درد پهلوی کبود مادر را فراموش کرده ایم؟!...

آنقدر که باور به پذیرفتن هر خزعبلاتی می دهیم جز پیام راستین حق...

گویا شیرینی دل بستن به نفس سرکش لذت بخش تر از کمال انسانیست....

این روزها چاه کوفه هم برای درد دل های علی ما کم است...

شنیدی حاج همت چه گفت در گوش بسیجی ها؟ شنیدی در وصیت نامه ی آن شهید 12 ساله فقط

جمله ی "امام را تنها نگذارید" پیدا کردند؟...

یادت هست من چه شنیدم از تو در جواب سوالم که چرا ولایت فقیه را قبول نداری؟...

آن همه نجابت و ایمان ما را چه شده است که این گونه از در ستیز با هم در آمده ایم و بسیجی ها را

عقده ای و عقده ای ها را مصلحت خواه می خوانی؟!...

تفاوت من و تو شاید فقط در همین باشد که تفاوت ها را تناقض می دانیم... بیا کمی سپر مقابله را پایین

بیاوریم... قبل از هرچیز ما ایرانی هستیم و هدفمان زندگی آزادانه ایست

که آرامش داشته باشد...بیا این چند رنگی را دور بیندازیم و نگذاریم

طلائیه ی دیگری از خون و اجساد جوانانمان به وجود آید...

باور کن جنگ با خوارج برای علی(علیه السلام) سخت تر از مقابله با کفار و دشمنان خارجی بود....

چرا ناخواسته و از روی احساس باید خوارجی دیگر دودستگی ایجاد کنند در سپاه اسلاممان؟

ما همدیگر را داریم.. دست هایی که اگر با هم باشند شیطان صفتان جرات وسوسه پیدا نخواهند کرد!

تفاوت من و تو.... نه!. بیا تفاوت ها را فراموش کنیم!.. دانشگاه مهد پرورش آینده ی کشور است

نه شهرک رقابت تیپ و قیافه و روشن فکری غرب زده!..

مطمئنم که تو هم نمی خواهی صافی و صداقت خاکریزها را

به نیرنگ باغ سبز های بعضی ها بفروشی....

ما یک موعود در راه داریم که این تفاوت ها زمان آمدنش را به تاخیر انداخته... می دانم تو نیز خسته ای

از ناملایمتی روزگارت... دستت را به من بده هم وطن! هم دانشگاهی! هم کلاسی! خواهرم!

آتش نفرت را به جان پرچم دجال بینداز تا پرچم مقدس میهنمان سرفراز بماند!...

- با خودم می گویم اگر قرار باشد میان دوران جبهه های "حق علیه باطل" و روزگار ما "این روزگار!" کفه

ترازوی وجدان، قاضی باشد.. احتمالا "سالهای" ما با "ثانیه های" آنها برابری خواهد کرد...

می دانی که: یُنبؤا الانسانُ بما قدّمَ و أخَر....؟!....

       « و در آن روز انسان را از تمام کارهایی که از پیش یا پس فرستاده آگاه می کنند!....»

۲۸ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۵
فــ . الف
نم نم احساس که می خورد روی صورتم...

ناخودآگاه یادت جاری می شود در افق تاریک دلم....

می دانم که می دانی...انتهای نگاهت را  دیگر فهمیدم....

از آسمان چشمانت به چاه تنهاییم پل نمی زنی؟!...

/.... شهادت.... بال نمی خواهد!

                             حال می خواهد!......../

                                            

۱۷ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۴
فــ . الف
آدم دلش که می گیرد

از    آ د م ه ا

سنگینی دیوار هم برای برخورد با سرش

ناز می کند!....

۰۵ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۳
فــ . الف