و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

یک نفر نامه ای می نویسد به سرقوه ی قضا! یکی در کوباندن سران فتنه حرفش را

بی پرده می زند و بی انصافانه شلاق می خورد...

دیگری را دادگاه احضار می کند و

حکم بازداشت آنکه نتوانسته در محبتش به ولایت ساکت بنشیند فوری صادر می شود...

این روزها اما...

بوی پی گیری و حضور مسئولین هم نمی آید در توهین شرم آوری که به اهل بیت می شود

و بغض را در سینه تکثیر می کند این نامسلمانی....

....................

 آدم دلش عجیب می گیرد.. چه ش ی ع ه های خوبی هستیمـ ما...!

اینجا +

۳۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۴
فــ . الف
۱/ هرچند توکل ما به خداست.. ولی خیلی دوست دارم شهید بشم...

اما، خوشگل ترین شهادت رو میخوام!

با تعجب نگاش می کردم و هیچی نمی گفتم.. ابراهیم در حالی که قطرات اشک از گوشه ی چشمش

جاری شده بود ادامه داد: خوشگل ترین شهادت، شهادتیه که جایی بمونی که دست احدی بهت نرسه!

کسی تو را نشناسه... خودت باشی و آقا.. مولا بیاد و سرت رو به بغل بگیره..

۲/ از بچه های کمیل بود که سالم برگشته بود؛ تمام بدنش می لرزید، گفتم مگه فرمانده ها و

معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس چطوری مقاومت کردین؟!

گفت:ما که این دو روزه زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه

داشته بود.. عجیب قدرتی داشت!

یه جوونی بود که نمی شناختمش؛ موهاش کوتاه بود و یه شلوار کردی پاش..

روز اول هم یه چفیه دور گردنش.. چه صدای قشنگی هم داشت!

برای ما مداحی می کرد و روحیه می داد... همه شهدا را ته کانال کنار هم می چید، آذوقه  و آب رو پخش

می کرد، به مجروح ها می رسید،یه طرف آرپی جی می زد یه طرف با تیر شلیک می کرد..

اصلا این پسر خستگی نداشت!

داشت روح از بدنم خارج می شد. آب دهانم رو فرو دادم؛ با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم

با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟! الان کجاست؟!

گفت: آره انگار، یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش می کردن...

دوباره با صدای بلند پرسیدم: الان کجاست؟!

۳/  مادر وقتی به بهشت زهرا می رفت بیشتر دوست داشت به قطعه ی چهل و چهار بره و

به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود، اما عقده ی دلش را

اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت....

به یاد ابراهیمش که هیچ وقت پیدا نشد........

..............................

.....................

.......

با این اسم دو ماهی میشه که سر و کار دارم.. از خوندن کتابش تا دنبال کارای یادواره اش بودن..

پارسال بود.. پیش دانشگاهی و روزای آخر محصل بودن.. به سر من و رفیق زد که یادواره بگیریم واسه

حاج همت و شهدای گمنام... همه ی کاراشو هم کردیم.. حتی متن مجری هم نوشته شد.. 

مهمون برنامه.. هدایا خریداری شد... تاریخ اجرا.. جیگرمون خون شد تا سالن جور کردیم...

اما وقتی قراره نشه.. وقتی خدا بخواد یه چیزایی نشونت بده.. وقتی پشت همه ی خیال ها و آرزوهات

یه حکمت و مصلحت دیگه خوابیده و تو بی خبری از شین شروعش.. نشد!

به راحتی ۱۵ مین بحث کردن با مدیر گرام همه چی بهم خورد... از داغونی  و گرفتگی که سر مباحثه

داشتیم  و هیچی از کلاس نفهمیدم بگذریم.. اما چند کلمه ای واسه حاج همت گلگی و... نوشتم

هم از خودش هم از خدا خواستم تا نذاره این یادواره به دلم بمونه...

با رفیق قرار گذاشتیم بعد از مدرسه مال هرجا شدیم جبران کنیم..

من اومدم تهران و دور از اون که توی دل خودش هم مراسم سوزنده تری برگزاره...

اولین برنامه ای که با کانون شهدا مطرح شد یادواره شهید هادی بود و من از ذوق این که اسم کسی

که تا حالا نشنیده بودم هم ابراهیمه نمی دونستم چی میشه... پهلوونی که مردونگی و ایمانش

به جمله محدود نمیشه...

محبوب اهل بیتی که حضرت زهرا(س) توی رویای صادقه اش گفته بود  ما تو را دوست داریم..>>

دیروز یادواره برگزار شد... دیروز بارون قشنگی اومد.. هم آسمونی.. هم از چشمای همه..

حتی دختری که همیشه توی آسانسور آرایش صورتش اذیتم می کرد و حالا محض کنجکاوی اومد بپرسه

اینجا، توی سالن اصلی دانشگاه که واسه این برنامه ها داده نمی شد چه خبره؟!... و موندگار شد از

سلام اول تا یاعلی آخر... از خلوت ابتدای برنامه تا ازدحام پایان...

و من.. وقتی فتوکلیپی که واسه ساختنش آروم و قرار نداشتم برای همه پخش شد و اشک چشمای

خواهر شهیدو دیدم... وقتی بعد از یادمان با بچه ها رفتیم پیشش و هیچ کدوم با حرف زدنش

نمی تونستیم جلوی اشکامونو بگیریم... وقتی اعتراف کردیم همه چیز خواست خودش بوده.. حتی

حضور تک تک حاضرین جلسه و حتی اتفاقاتی که افتاد واسه کمتر تبلیغ کردن اسمش..

سرمو رو به آسمون خیس خدا گرفتم و برای هزارمین بار شکرش کردم که هنوز انقدری قبولم داره

تا بتونم بعد از خادمی شهدا بگم شرمنده ام... شرمنده ی همه ی دلی که می شکنم ازشون و...

   آدم نمی شوم!...

                            

               

    

۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۳
فــ . الف
                                

*بسمه تعالی*

از آن جایی که در تقویم کشور عزیزمان مناسبت های پربار و معنا کم دیده می شود انواع سفارشات از

کلیه ی ارگان ها و دم و دستگاه های دولتی و شرکتی و خانگی و غیره و ذلک برای ثبت مناسبت های

مفید و به جای معنوی (؟!) پذیرفته می شود!! متقاضیان محترم توجه داشته باشند به علت درخواست

زیاد هم وطنان و دست های بچه های بالا‌ اولویت با موضوع های باکلاس تریست که قابلیت برگزاری

سمینهار و همایش های خوشمزه را داشته باشند..!

با تشکر/ منجم باشی مملکت....

..............

........

..

بدین وسیله ما دانشجویان عزیز به عنوان سرمایه های ارزشمند جامعه نهایت قدردانی خود را از مجمع

تشخیص مصلحت خوابگاه ها اعلام می داریم و از برنامه های سودمند و به جایی که در این ایام پربرکت

 و نام گزاری شده به این عنوان اجرا می شوند تشکر می نماییم!

لذا در پایان عاجزانه ملتمسیم که به مناسبت هفته خوابگاه ها اجازه دهید به همان تخم مرغ و پیاز

ساده ی چند نفره خودمان قناعت ورزیم و دلمان را به آب اضافه ی خورش های ابتکاری سلف

خوش نکنیم! همچنین بر مبنای اصل سالم زیستی و کمک به حیات حیوانات خوابگاهی تقاضامندیم

باقی مانده ی غذاهای هفته را به گربه ها و کلاغ های دوست داشتنی و همیشگی فضای دانشگاه

بدهید تا مخلوط کردن این همه اضافات در آخر هفته و ایجاد خوراکی جدید زحمتی برای دست اندر کاران

ایجاد نکند!  بدیهی است این عرایض تنها در جهت دلسوزی و تشکر بیان شد و جای هیچ گونه

نارضایتی و اعتراض (عمراً) وجود ندارد!!

سایه ی زحماتتان بلند!/ جمعی از خوابگاهیان درمانده...

۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۲
فــ . الف
آیت الله العظمی اراکی(ره):

شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.

گفتم: چطور به این مرتبت رسیدی؟

گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم می رفت تشنگی بر من

غلبه کرد، سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان!

۲ تا رگ بریدند از تو! این همه تشنگی؟! پس چه کشید پسر فاطمه؟.....

او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود!

از عطش حسین حیا کردم،... لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد..

آن لحظه که صورتم را بر خاک گذاشتند امام حسین(ع) آمد و فرمود:

"به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی و آب ننوشیدی... این هدیه ی ما در برزخ؛ باشد تا در قیامت

جبران کنیم!..."

...................................................

................................

........

 بیا به حرمت دل داغ خورده ی علی... نمک زخم های فاطمه نباشیم!

در  را نکوب بر بازوی شکسته اش...

آه مادر گیراست!......

۱۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۱
فــ . الف
                  

فدای چشمانت... یک وقت آنها را بارانی دردهای تنهاییت نکنی!... شاید عمّار نباشیم اما آنقدری غیرت

عمّارگونه به ارث برده ایم که عشق به علی زمانمان را قی نکنیم و با حب بیجا دل محبوبی چون تو را از

بی شرمی خودمان به خستگی برسانیم...

اسلام ناب ما بی سیادتِ  ماهی چون تو، پای هدایتش لنگ می زند...

بیرقِ مدعیِ خدایی مان، دم از ننگ می زند...

اگر سربند های یا زهرای ما بوی جبهه نمی دهد... بوی علی که می دهد!...

عطر مستانه ی مرادی چون تو را داشتن..!

روی سیاهم خاکستر... مرید خوبی نبودیم...

ببخش که خاک چادرم گرد و غبار آلودگیست نه خاکریزهای جنوب..

ببخش که چشمانمان آلوده ی سر به هوایی ها شده و هر حرفی را حساب می دانیم... ببخش..

ما چند وقتی هست که محاسبه کردن را تمرین نکرده ایم...

یادمان رفته دست بوسی شما را در وظایفمان اضافه کنیم و کج رفتاری در دستوراتتان را کم کنیم

از مسیر راستی طلبی هایی که فقط دم از اصلاح می زنیم.. اما در عمق این اصطلاح مانده ایم...

قطره بی دریایش هیچ هم نیست آقا!

بدون موج محبتت ذره ای باقی نمی ماند در این طوفان ساحل ها...          

بی جهت دل به کدام جذبه شان بسته اند بعضی ها که گه گاه روی دیگری

از نژاد متغیر منفور انسانی را رو می کنند؟!

عزیز نیست آنکه عزت زیر سایه ی تو بودن را به خراج دنیایی اش می فروشد و رنگ توهم را تف می کند

به آینه ی خودبینی هایش..!

شعار پیروی را ما بلد نیستیم! الفبای اِعمالش را شهید برونسی می داند که 27 سال دلجویی حضرت

فاطمه (س) را عاشق بود.. امروز اما جسم بی سرش از درد مظلومیت علی نمایان شد تا شعائر ولایی

فراموش شده را یادآوری کند به فؤاد از شور افتاده و به شورش آمیخته..!

آقاجان! می دانم شما تکبیر بدون صبر نمی خواهی... و می دانم کم طاقتی این ناچیزتران را به بهترین

مصلحت خویش می بخشی...

دنیایم به قربان بغض مناجاتت... بی آبرو باشد بیعتی که رنگ و بوی کوفی بگیرد و شمشیر نگاه تو را از

تنهایی غلاف کند در سکوت...

مثل همیشه بچگی کرد آنکه اعتماد ملتی را گذاشت مقابل کبر خویش...

که اگر حقیقت باشد آنچه نباید؛ کفر کرده نه کبر...!

مقتدایم! پرچم لطفت را هیچ وقت از سر  کوچکی چون من پایین میاور که رنگ می بازد

 لطافت اجتماع بسیجمان!

این فدایی بودن سکّان داریِ تو را می خواهد به سمت ورطه ی ظهور...

کاش گمنام فدا شوم در راهی که مرا به سرمنزل عشق تو رساند..،

                نه بدنام در چاهی که خشک می کند ریشه ی ایمان ها را...

..............................................................

..............................................

............................

تیتر نویس/ یار خراسانی اگر نیستی... بار دلخستگی هایش هم نباش..!

۰۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۰
فــ . الف
آلارم استرس آمیز گوشی خواب خوش بعد از نمازم را فراری میده...

بچه ها دارن صبحانه می خورن، منم همراهیشون می کنم..

صبحانه ی بچه ها تموم میشه.. امروز همه کلاس داریم..روز خوبی نیست.

بچه ها لباس می پوشن.. من هنوز نشستم.. یادم میفته به ظرفای نشسته ی دیشب که از خستگی

رهاشون کردم و خوابیدم...

بلند میشم و میرم آشپزخونه..

وقتی برمی گردم فقط سمیه توی اتاقه.. بقیه رفتن..

از دیدنم تعجب می کنه و میگه تو هنوز نرفتی؟!

یه کم مسخره بازی در میاریم و به خودمون می خندیم که یادش میفته استادشون رفته سر کلاس..

تنها میشم؛ نگاهی به ساعت میندازم و آماده ی رفتن میشم.

چادرمو برمی دارم و درو قفل می کنم..

دم در خروجی میرم جلوی آب سرد کن و یه آنتی هیستامین میخورم.. این سرماخوردگی و حساسیت

 فصلی حسابی حرصم را درآورده..

از جلوی نهاد رد میشم... نهاد دومین ساختمان بعد از خوابگاهه؛ میخوام توی ذهنم برنامه ریزی کنم که

کی برم پیش بچه های کانون اما خلوت این مسیر خلوت درونمو بهم می ریزه.

هوا خیلی خوبه.. بهار از سر و روی فضای دانشگاه می باره... جای یه بارون خوشگل خالیه فقط..

به محوطه ی دانشکده هنر می رسم.. عده ای از هنری ها اون وسط پلاسن و بلند بلند می خندن..

دانشکده هنر الزهرا مثل شهربازی می مونه، توش انواع مدهای روز با رنگ های مختلف و آرایش های

متنوع از جلوی آدم رد میشن! هنری هایی که توی محوطه ان زنگ زدن به استادشون:

- آقای خاوریان چرا نیومدی؟ - وای راست میگی؟ نمیای؟

یکی دیگه از اون ور داد می زنه استاد پاشو بیا مسخره بازی درنیار... نگاهشون نمی کنم..

 چون نمی دونم بهشون بخندم یا.....

میرم سر همون فکرای خودم.. از بلاخره دانلود شدن برنامه ی دیشب واسه کلیپ ذوق دارم..

نگاهی به تقویم گوشی میندازم و به اینکه خیلی وقتی به یادواره نمونده..

آشنایی با شهید هادی توفیق قشنگی بود که توی این مدت نصیبم شد..

از وقتی کتابشو خوندم و از وقتی دنبال کارای یادواره اش افتادیم حس می کنم بیشتر از

این حرفا با خیالم همراهه.. خصوصیات اخلاقیش.. منش و برخوردش...ایمان و تواضع..

هر کدومو که با کارای خودم مقایسه می کنم آب شدن از شرم را ترجیه می دم به هرچیزی..

آخ بازم یادم رفت روزنامه باطله بردارم.. احتمالا امروز هم نمازم اول وقت خونده نمیشه..

شهید هادی جلوی دشمن نماز می خوند.. جلوی دشمن با صدای بلند اذان می گفت..

صدای اذانش بین بعثی ها شهره شده بود..

شهید هادی یادش نمی رفت زیر انداز واسه نماز خوندن برداره فاطمه!

توی هر شرایطی نمازش به وقت بود!

از زیر گذر میام بالا... این ساعت از شلوغی همیشگی دانشگاه خبری نیست..

یک ربع به ساعت ۹ مونده! یعنی ۴۵ دقیقه است که استاد تشریف برده سر کلاس!..

اما من هنوز با آرامش قدم می زنم.. شاید شهید هادی هیچ وقت تاخیر نداشته...

سر کلاسای حوزه اش که هیچ کس نمی دونست بعضی روزها

با کیسه ی پلاستیکی دستش کجا میرفته!

از در خوابگاه تا اینجا چشمام دنبال نشونی از فاطمیه می گرده... اما اثری نیست چرا؟!

اینجا نیست.. توی اتاق... بین ترانه ی گوشی بچه ها نیست...

دلم هوای هیئت خودمون را می کنه..

فاطمیه ی پارسال.. کنکور بود و عزاداری فاطمیه و محرم...

چقدر حسرت داشتم کنکور تموم بشه و من راحت باشم از استرس و محدودیت ها...

امسال اما... شاید فقط یکی دو شب به مراسم خوب هیئت برسم..

شهید هادی دهه های فاطمیه آروم و قرار نداشت.. یعنی هیچ وقت آرومی نداشت..

عشق به مادر... به اشک ها و صداش طاقت و صبر نمی داد!

دنبالش بود... دنبال مادر... دنبال مهرش.. دلجوییش... می خواست که غلامیشو بکنه...

هادی همه باشه... ابراهیم خدا باشه... شهید باشه!

اگه الان اینجا بود... این دنیایی که من هستم و خیلی ها... یعنی بازم مثل همیشه آبروداری می کرد؟!

یادم میفته به حرفایی که به رفیق زدم. " شهید روی پاکی داره... پس آب می ریزه روی سیاهی روی ما!"

پشت در کلاسم... بر می گردم.. چشمامو می بندم و یه آرزو می کنم... آرزو می کنم همیشه فاطمیه

را داشته باشم... شهدا را گم نکنم... حتی توی ازدحام رنگ ها... توی روزگاری که هیئت خوب شهرمون

را ندارم... دبیرستان و فضای ساده اش نیست...

توی امروزم.. امروزی که خودم خواستمش و انتخاب کردم... که هنوز هم میخوام..

امروزی که شرایط تغییر کرده و اونی که باید علاوه بر اون تغییر کنه تلاش منه!

تلاش برای رشد.. نموندن.. می دونم... می دونم خدایا... همه ی اینا رو می دونم...

مثل شهید هادی... مثل عشق و اخلاصی که پیشکش شهادتش شد... مثل.................

وارد کلاس می شم؛ استاد اصلا متوجه حضورم نمیشه..

کاغذ و خودکارمو برمی دارم و می نویسم... از امروزم... از شهید هادی و از..............

۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۳۹
فــ . الف