و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۳ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

چشمانم را بسته بودم تا آرزوهایم را از یاد ببرم، مشامم عطر تازه ای را استشمام می کرد... چیزی

شبیه غربت...بلندتر نفس کشیدم...بلندتر از همیشه...

صدای بال زدن کبوتری کنار دستان حلقه شده ام پلک هایم را وادار به پریدن کرد...بین آن همه این یکی

سفیدتر بود...نگاهش که کردم بی کسی هایم یادم آمد...

چشم دوختم به روبه رو... هیچ چیز ندیدم جز حسرت... زمزمه های بلند دعاهای پیرزن کناری ام هنوز به

گوش می رسید... باخودم فکر کردم اگر این چندضلعی های به هم پیوسته نبود چه می شد؟ آیا قدم

های بی ثباتم توان کنار شما نشستن را داشت...؟ بعد یادم افتاد ما به حکم شما راخواستن پشت این

چند ضلعی ها مانده ایم...

کبوتر سر دانه خوردنهایش هم عجله داشت... مثل من بود... که دلم برای بهانه پیدا کردن دنبال فرصت

می گشت... اشکهایم جاری شده بود... مات سردرگمی های خودم بودم... واینکه واقعا دنبال چه می

گشتم آنجا!

گم کرده که زیاد بود... گم شده هم همین طور... دنبال جاپاهایتان هم که گشتم پیدا نشدم... دراصل

خودم گم بودم...! دلم گم بود! که کسی را نمی یافت........

ناتوان به عقب برگشتم... روی زمین داغ و آفتاب خورده نشستم و زانو به بغل به نرده ها تکیه زدم...

خیلی نگاه کردم اما نفهمیدم چرا این چند ضلعی های به هم پیوسته اینقدر حرف برای گفتن داشتند و

من همچنان عین آدم های گنگ فقط سکوت کرده بودم...

فرصت تمام شده بود و مثل دیوانه ها راه آمده را آرام برگشتم... پایین پله ها که رسیدم آفتاب هنوز داغ و

سوزان بود...

به حسرت های ندیده ام که چشم دوختم تنهایی تان را... غربت تان را... مظلومیت تان را... فریاد زدم؛

تنها عکسی که  توانست بهانه ای باشد برای پیدا شدن فرصت هایم...

حالا فهمیده بودم آن چند ضلعی های به هم پیوسته ی بقیع چرا آغشته به حرمت زیر پا گذاشته ی

عظمت شما شده بودند......

دلم سوخت... این بار برای خودم...

چون هنوز گم بودم...

و امیدی برای استجابت توبه ام

ن

ب

و

د

.

.

.

!

 

 

پ.ن1: دیرکرد مناسبتی شهادت باشد به حساب حوصله ی زیاد بارانی دیروزم که حکایت  از همچنان جا

ماندگی دل پوسیده ی بی قرارم دارد...

پ.ن2: یادت باشه با دیروز شد 12 تا چهارشنبه ی خاکستری! رنگ مدادهایی که کم رنگ می نویسند...

مثل

سکوتی که تو

توی خوابم

کمرنگ و خاکستری

نوشته

ب و د ی!

...................

پ.ن3: امروز پنجشنبه است! همه چیز را برای قرارمون آماده کردم...: یه کوله بار دلتنگی هفتگی- یه

آسمون ستاره ی خشکیده ی نگاه... یه دنیا خاطره مشترک... یه دل سوخته... دوتا چشم... منتظر...! کافیه؟

۲۳ مهر ۸۸ ، ۰۲:۵۱
فــ . الف
جانماز کوچکی که هدیه دادی ام

پر از گلبرگ های پرپر شده است...!

و عطر مهربانی های تو را یاد آور...

زود دلم برایت تنگ می شود...

کاش بفهمی نبودنت برایم سخت تر از معنای زندگیـــست....

۱۴ مهر ۸۸ ، ۰۲:۵۰
فــ . الف
چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست...

تقدیر ویران می کند!

من هم مرمت می کنم...!

۰۲ مهر ۸۸ ، ۰۲:۴۹
فــ . الف